سه زن در بخش آنژيوگرافي
فاطمه باباخاني
در اتاق شماره 6 طبقه سوم بيمارستان، بخش آنژيوگرافي
3 زن بودند؛ يكي از آنها منتظر بود تا فشارش پايين بيايد و دكتر اجازه آنژيوگرافي بدهد و دو زن ديگر بين ساعتهاي هفت و نيم تا هشت صبح ناشتا آمده، آزمايش خون داده، لباسهايشان را عوض كرده و در اين انتظار به سر ميبردند كه از ايستگاه پرستاري براي آنژيوگرافي صدايشان بزنند. زني كه چند روز قبل بستري شده بود، پنجاه و چند سال داشت و دو زني كه تازه رسيده بودند شصت و هفتاد و چند ساله بودند. يكي با دخترش آمده بود و ديگري با عروسش، هر دو به شكل واضحي اضطراب داشتند و عروس و دختر تلاش ميكردند اضطرابشان را كاهش دهند.
ساعت به 11 كه رسيد هر دو آنژيوگرافي شده و زن هفتاد و چند ساله دو فنر و دو بالن هم در رگهاي قلبش زده بود. زن شصت و چند ساله حال بهتري داشت؛ از دست آنژيو شده بود و توان بدنياش هم هنوز تحليل نرفته بود در حالي كه زن هفتاد و چند ساله و دخترش درگير دردهاي پس از آنژيوگرافي بودند. دو زن شروع به صحبت كردند و خاطرههايشان از زندگي تا عصر زن سوم هم به جمعشان پيوست. اين 3 زن سنندجي، شاهرودي و تهراني با اختلاف سنيشان در يك چيز مشترك بودند؛ هر 3 بين 12 تا 15 سالگي ازدواج كرده و بارداريشان حوالي 15 سالگي بود. زن بزرگتر فرزند اولش را به واسطه عدم مراقبت پزشكي از دست داده بود. زن تهراني هم ياد گذشته افتاد و گفت: زن دوم مردم بودم، او از ازدواج اولش 5 فرزند داشت. بچهدار كه شدم حتي نميتوانستم بچه را در بغلم نگه دارم، همين شد يك بار كه بغلش گرفتم از پشتم زمين افتاد. من نميدانستم چه كاري انجام دهم اما او حواسش بود، تاكسي گرفت و به سمت خانه مادربزرگم راه افتاديم، زن ادامه داد، چون زير 15 سال داشتم، اسمم در شناسنامهاش نبود، قباله و عقدنامه هم نداشتم و نميتوانستيم به اداره دولتي مراجعه كنيم. اين را كه گفت، زن شاهرودي وسط حرفش پريد كه چون من هم زير 15 سال داشتم، خانوادهام با پول قانعشان كردند، قبالهاي برايمان جفت و جور كنند. زن تهراني اما نميخواست ابتكار عمل از دستش خارج شود، سريع پي صحبتش را گرفت و گفت به خانه مادربزرگ كه رسيديم تا ما را ديد، سرم داد زد كه بالاخره بچه را كشتي! به اينجا كه رسيد لبخندي تلخ زد و ادامه داد، وارد خانه شديم من گوشهاي كز كرده بودم، مرد و داييام رفتند بچه را جايي همان حوالي دفن كردند، بعد هم كباب خريدند و آوردند خانه. صدايم زدند بيا كباب بخور ولي من ميترسيدم از خلوتم بيرون بخزم همين شد كه بيرون نرفتم... باورتان ميشود هنوز حسرت آن كباب با من است. زن سنندجي حرفش را قطع كرد و ادامه داد كه شناسنامهاش براي خواهر بزرگترش بوده كه 4 ساله فوت شده بود. گفت كه سن شناسنامهاش 4 سالي كوچكتر از سن واقعياش است و شوهرش كه دادهاند فقط در شناسنامه بالاي
15 سال داشته... اين حرفها كه تمام شد، كمي بعد شروع به صحبت درباره بچههايشان كردند. زن تهراني از مشكلات ميگفت، از پسرهايي كه همان روحيه پدري را داشتند و به زنهايشان سخت ميگرفتند جز پسر بزرگ كه حواسش بود، كاري نكند همسرش ناراضي شود. كمي بعدتر حواسشان به دختر زن هفتاد و چند ساله جلب شد، زن تهراني رو به دختر گفت هميشه در جواب درخواستهاي شوهرت بگو چشم و همان كار را انجام بده، زن سنندجي سريع مخالفت كرد و گفت كه زن قرار نيست بله قربانگو باشد و گذشته ما را تكرار كند. زن هفتاد و چند ساله هيچ نميگفت چون در همه زندگي روالش همين بود و در نتيجه زحمتهاي فراوان حالا در هفتاد و چند سالگي از سن واقعي شكستهتر
به نظر ميآمد.
3 زن علاوه بر سختي زندگي در يك بخش ديگر هم متفقالقول بودند، اينكه در زندگي سختي زيادي كشيدهاند، بارداريهاي متعدد و زايمانهاي خانگي طبيعي در كنار انواع و اقسام كارها، بدنشان را فرسوده كرده بود. به نظر ميرسيد با وجود افتخاري كه به شوهرانشان داشتند، وقتي خيالشان به گذشته پرواز ميكرد در آن بيش از خوشي، سختي نهفته بود و خاطرههايي كه شوقي در قلبهايي كه رگهايشان همين ساعتي پيش باز شده بود، برنميانگيخت.