جابهجايي
سروش صحت
تاكسي مسافري نداشت، راننده هم حرف نميزد. بيرون را نگاه ميكردم. پيادهروها هم خلوت بود. راننده پرسيد: «ببخشيد ميشه يه خواهشي ازتون بكنم؟» گفتم: «حتما.» راننده گفت: «شما رانندگي بلدي؟» گفتم: «بله، چطور؟» راننده گفت: «ميشه پنج دقيقه بشيني پشت فرمون، من يه چرت كوچك بزنم؟» به راننده نگاه كردم، به چشماي خستهاش، به موهاي سفيدش و به چروكهاي روي پيشانياش. راننده نميخواست من ديرم شود، اما خسته بود و توان راندن نداشت. جايمان را عوض كرديم و پيرمرد خيلي زود روي صندلي جلو خوابش برد. پشت فرمان تاكسي نشسته بودم و ميراندم و به خيابانها نگاه ميكردم، مسافري گفت: «مستقيم.» ايستادم.