لايق اين بود نامش ابدي شود
بهروز غريبپور
بايد اسپند دود ميكردم كه نكردم: دوستيمان چنان محكم و پيمانمان چنان ناگسستني به نظر ميآمد كه هر حسودي را تا بن دندان ميسوزاند: از قرار مخالفان من به او توصيه كرده بودند كه كس ديگري مديريت و طراحي خانه موزهاش را به عهده بگيرد و او با صلابت گفته بود: فقط بهروز غريبپور، والا پولتان را پس ميدهم و معامله را فسخ ميكنم. همان موقع بايد اسپند دود ميكردم. آقاي بازيگر پاي من ايستاده بود. محكمتر از آنچه فكرش را بتوان كرد ايستاده بود. همه چيز خوب پيش ميرفت تا دمدماي افتتاح كه ورق برگشت و ما شديم دو دشمن قسم خورده؛ كار به دادگاه كشيد و شد آنچه نميبايست شد. البته ختم بهخير شد اما حيف كه برخلاف پيشبينيها آن بناي دوستي به ر غم فاصله سني زياد، آن اعتماد عميق، آوار شد و حيف كه آوارش كردند. با اين مقدمه كسي با چنين دلخوري عميقي اگر در رثاي عزت انتظامي بنويسد حتما و قطعا به دليل باور عميقي است كه به او داشته و دارد. عزت انتظامي نمونه نادري از بازيگراني است كه روز به روز بر احترامش ميافزود، گزيده كار بود و به خاطر اسم و رسمي كه داشت، به خاطر محبوبيتش در ميان مردم كوچه و بازار هرگز حاضر نشد كه نقشهاي بيارزش را بپذيرد، هرگز حاضر نشد به خاطر پول تن به هر كار آلوده بدهد. ميدانست كه كسب آن جايگاه والا به آساني نبوده و ميدانست هر جايگاه معتبري با اندك اشتباهي فرو ريختني است: او براي پديد آوردن «مش حسن» در فيلم گاو مهرجويي، در نقش خان مظفر علي حاتمي در هزار دستان، در دايره مينا، در هالوي مهرجويي حقيقتا تلاش كرده بود؛ خودش ميگفت «يونجه» خوردم تا خوردن و نشخوار كردن يك گاو را هم تجربه كنم و هم درست بازي كنم و به راستي چنين كرد. لايق اين بود كه نامش ابدي شود،
به خاطر آن همه سال بر صحنه بودن و چه صلابتي داشت در آي باكلاه آي بيكلاه، در كرگدن و... نبايد بگذريم كه همبازيهاي عاشقي چون علي نصيريان همواره فضاي درخشش او را ميسرتر ميكردند آنچنان كه به عنوان پارتنر استاد نصيريان در هالو و در يك بازي كوتاه خود را همتراز او كرد: عزت انتظامي در كسوت رياست خانه تئاتر و در خانه هنرمندان ايران به عنوان يكي از اعضاي موثر هياتمديره كمكهاي شاياني به من و ما كرد تا هر دو خانه جان بگيرد و بماند. گذشته از آن دلخوري دردناك خانه موزه عزت انتظامي را هنوز هم يادگاري از رفاقت و همدلي عميق ميدانم و خوشحالم براي ماندگاري هنرمندي كاري شبانهروزي را قبول كردم كه عزت نفس داشت و حاضر نشد سوژه تبليغات شهري و تبليغات سياسي شود. نام داشت اما نام فروش نبود. اي كاش اسپند دود ميكرديم تا چشم حسود... من آن چشمان را ديده بودم. زمانيكه مجسمهاش را در خانه هنرمندان ايران نصب كرده بوديم و زماني كه سالني را در همان خانه بهنام او كرديم و امروز از هيچيك از اين سپاسگزاريها و قدردانيها پشيمان نيستم. او به معناي واقعي آقايي خودش را در عرصه بازيگري، حفظ كرد. يادش گرامي باد.