به شادماني زادروز جلال آلاحمد
غلامرضا امامي
من اين بخت را داشتهام كه از روزگار نوجواني تا آخرين روزهاي حيات جلال با او باشم و او را همچون برادري بزرگتر بيابم. تولد يك نعمت است، افزودن بر جهان است و مرگ خاموشي است. درنمييابم چگونه ما كه از تبار كهنترين فرهنگهاي جهان هستيم و هميشه ايام را به شادي گذراندهايم و هر روز را به نامي ناميدهايم و «يلدا» و «مهرگان» و «سده» و «نوروز» داشتهايم از چه روي زادروزها را از ياد بردهايم. اما ماهها به سوگ نشستهايم؟ جلال اين روزها آماج دشمنيها و دشنامهايي است كه سزاي او نبوده و نيست. انگار هر كجا ستمي است، هر كجا چاله چولهاي است، هر كجا گراني دلار و رانت و فقر و فسادي است بايد به پاي او نوشته شود. انگار اگر او نبود جنبشي و قيامي و انقلابي رخ نميداد. جلال هر كه بود و هر چه بود، خودش بود. نقابي به روي نداشت و دكان دونبش و چندنبش باز نكرد. دستي به زلف يار و دستي به جام نداشت. به شرافت قلم سوگند خورده بود و پايدار بود. در ديده من جلال سه چهره دارد و دريغا كه تنها چهره سوم او اين روزها به چشم ميآيد.
چهره نخست چهره مردي است كه زبان گفتاري را به شفاهي پيوند داد. «مدير مدرسه» را كه ميخوانيد يا «سنگي بر گوري» را انگار نويسنده با شما سخن ميگويد. نه تعقيدات نثر كهن را دارد و نه تشبيهات دور از ذهن و خيال را. به حقيقت او پس از جمالزاده از پيشتازان زبان مردم بود. زبان مردم را در داستانها و يادداشتهايش به كار برد. چهره دوم جلال چهره مترجمي است كه به آخرين پديدههاي ادبي زمان خويش آگاه بود. با ادبيات فرانسه و به بركت همدل و همراهش «سيمين دانشور» با ادبيات غرب آشنا بود. بر ادب كهن و نو تسلط داشت.
از ياد نبريم كه او وصي نيما بود و در حمايت نيما به جد و جان كوشيد. خود ميگفت كه بيش از صد بار گلستان سعدي را تدريس كرده است . چهره سوم كه اين روزها زبانزد خاص و عام است و از هر سو بر او تاخته ميشود، بر استخوانهاي مردي كه در مسجد فيروزآبادي آرميده است، چهره روشنفكري است كه ميكوشيد براي پرسشهاي زمانه پاسخي جويد. تاب نداشت كه فرهنگ و ادب و زبان فارسي از ياد برود و نميخواست بر ستارگان پرچم قاهر زمانه ستارهاي افزوده شود. از اين رو در پي راهي بود و مفري. به هر روي پس از گذر از گرماي تقديس و سرماي تكفير و ابرهاي دشمني چهره ديگري از او نمودار ميشود. خود شاهد بودم و دوست ديرين دانشآموز آن زمان «ابراهيم كاظمي» و اكنون دكتر «ابراهيم كاظمي» استاد برجسته ادبيات فرانسه گواه است. از او كه به خرمشهر آمده بود، يادها داريم: روزي جلال در خياباني ميگذشت، پيرمردي بساط واكس كفش گسترده بود، جلال كه كفشش تميز بود از او خواست كفشش را براق كند. وقتي كه كار تمام شد، كاظمي از او پرسيد كفشتان تميز بود چه نيازي به براق شدن؟ جلال گفت: اين پيرمرد به اميدي اينجا نشسته است، كاري و كمكي كه از من برميآيد. در راه پاسباني، جواني را گرفته بود، دستبند به دستش زده بود و به كلانتري ميبرد. جلال برآشفت و ديدگان اشكبار جوان او را آزرد. به كلانتري رسيد. به افسر نگهبان گفت اين جوان هر چه كرده است به من ببخشيد. او جلال را نميشناخت اما كاظمي به رييس كلانتري گفت وي استاد آلاحمد است. آن جوان دستبندش باز شد و جلال شادان به راه افتاد. در اين زمانه شايد پاسخ او به آن پرسشها كافي و وافي نبود و نيست اما از ياد نبريم آنكه در گوشهاي مينشيند و ساحل عافيت ميجويد و سخن به مدح يا ذم ميگشايد، فرق دارد با مردي يا نويسندهاي كه به دريا ميرود و ميكوشد صدفها از ژرفاي دريا بيرون كشد و روياروي دل و ديده ساحلنشينان جاي دهد. جلال در پي «حقيقت» بود، قانع نشد به نور حقير حبابها. در پي روشنايي بود و در اين راه با پاي همت، هم از كورهراههاي دهات ايران گذر كرد و هم به اكناف عالم سفر كرد. هم به مكه رفت و هم به مسكو، هم رم و هم قم. او در پي گمشدهاي بود، گمشدهاي كه بشر قرنهاست در پي آن است و آن گوهر «حقيقت» و «آگاهي» است. او را ميبينم كه همچنان در راه است، بر راه است و نگران اين خاك پاك گربهشكل است كه «ايران» نام دارد.