نمايشنامههايي براي مهاجران غمگين جهان
نسيم خليلي
قلمي شيوا و در عين حال طغيانگر، ديالوگهايي شورانگيز، تپنده و مهمتر از همه سوژههايي ناظر بر اندوه انسان سرگشته معاصر، همه و همه باعث شدهاند نغمه ثميني دو نمايشنامه بنويسد كه بهرغم حجم كم، جان مخاطب را به تلاطمي شگفت مياندازند. دو نمايشنامهاي كه در قالب يك كتاب كوچك، تحت عنوان «بچه و اينجا كجاست؟» از سوي نشر ني منتشر شده است. «بچه» نخستين نمايشنامه است و تاثيرگذارتر از آن ديگري، با ديالوگهايي كه به شاهكارهايي ميمانند مانيفستوار در لفافي از واژههاي ابريشمين و در انتقاد از چرخه فرساينده خشونت و ستم كه به دنبال خود لاجرم موج مهاجرتهاي افسارگسيختهاي را به دنبال آوردهاند كه انسان مفلوك مهاجر در آن قرباني اصلي است چنانچه هم از وطن خويش رانده شده و هم در سرزمين مقصد تنها و مورد سوءظن است؛ موضوع نمايشنامه درواقع گفتوگوهاي تاثيرگذار و تاريخمند مامور اداره مهاجرت است با سه زن نمادين مهاجر، ميناي كرد ايزدي، ميناي افغان و ميناي ليبيايي با وساطت يك زن مترجم ايراني كه نميتواند بهرغم الزام حرفهاش، به عنوان زني كه او هم زخمهايي در سرزمين خويش دارد، كاملا در اين وساطت بيطرف باشد، چنانچه مرد بازخواستكننده نيز گاهي، نه يك مامور مجبور به اداره مكانيكي يك جلسه بازجويي- كه يك انسان زخمي و اندوهگين است-تو گويي رنج انسان معاصر رنجي است جهانشمول؛ نغمه ثميني خود در مقدمهاي كه بر اين نمايشنامهها قلمي كرده است درباره اين نمايشنامه چنين نوشته است كه: «نمايشنامه بچه حاصل اخبار اين سالها و نگريستن به اين قرن اشباع شده از مهاجران غيرقانوني است. حاصل درك موقعيت مهاجر به منزله پسماند جوامع پيشرفته، حاصل كشف بدن مهاجر به عنوان بدني از يادرفته، پسزده و حتي ناموجود. در كندوكاو براي يافتن موقعيتي كه وضعيت بغرنج مهاجر را بازتاب بدهد به مادراني انديشيدم كه براي داشتن بچهاي با هم ميجنگيدند... و امروز اين نمايشنامه براي من تجسم وضعيت همه مادراني است كه فرزندان خود را در جنگ و آشوب و شكنجه از دست دادهاند يا ميدانند كه روزي از دست خواهند داد اما با چنگ و دندان ميكوشند آن روز فرا نرسد.» و همين دلدادگي نويسنده به روايت است كه باعث خلق ديالوگهاي شكوهمندي شده است. در اين نمايشنامه كه دوست داري بارها بخوانيشان يا اينكه هنرپيشه بارها آنها را به زبان بياورد بر فراز صحنه تئاتر: «مرد: چرا همه مهاجرهاي كرد با شعر گفتن وقت ميگذرونن؟ ميناي اول: چون چهارهزار سال تاريخ پشت ماست كه شرحش تو زبان جا نميشه. چون قدمت ما به قدر قدمت خورشيده و خورشيد خود شعره. و چون زندگي ما از همون نوزادي يه شعر غمباره. بچههاي ما، همه خستهن، وقتي به دنيا ميآن حتي از خستگي گريه هم نميكنن. ميخندن به اين همه خستگي. براي همين اون بچه ما، من نيست. چون خسته نيست.» يا اين ديالوگ كه رنج مهاجربودگي و آن چرخه خشونت و ستم و مهاجرت اجباري را به روشني روز بازتاب ميدهد: «چقدر خوبه كه جاذبه زمين وجود داره. جاذبه اجازه نميده كه ما رو از كره زمين بيرون كنين، وگرنه اين كارو ميكردين و ما حالا همهمون، وسط آسمون سرگردون بوديم. با بقچههاي حقيرمون و كفشهاي گلگرفتهمون، با بچههاي سرمازدهمون، اون وقت همه خبرنگارها جمع ميشدن و از ما عكس ميگرفتن. و عكسهامون قيمتي ميشدن و شما برامون اشك ميريختين، اما خوشحال بودين كه ازتون دوريم و آوار نميشيم روي سرتون.»