• 1404 پنج‌شنبه 29 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6195 -
  • 1404 پنج‌شنبه 29 آبان

روايت «اعتماد» از صاحبكاراني كه قانون كار را اجرا نمي‌كنند

كارگران فراموش شده

بنفشه سام‌گيس 

تعميرگاه‌هاي موتورسيكلت و ماشين، كارواش و تراشكاري‌ها، كارگاه‌هاي نجاري و مبل‌سازي و كابينت‌سازي و... به اسم «كارگاه كمتر از 10 نفر» شناخته مي‌شوند، چون تعداد كارگرانشان كمتر از 10 نفر است. در اين كارگاه‌ها، كارگر، بدون قرارداد و فقط با يك توافق لفظي مشغول به كار مي‌شود. در اغلب اين كارگاه‌ها از قانون كار خبري نيست و ممكن است مزد تعيين شده، رقمي كمتر و گاهي هم بيشتر از مزد قانوني باشد يا اينكه كارگر، به صورت روزمزد يا ساعتي، با رقمي نه براساس قانون كار، بلكه برمبناي سليقه صاحبكار، اجير شود. در اغلب كارگاه‌هاي كمتر از 10 نفر، بيمه اجتماعي، طلب فراموش شده‌اي است كه هيچ‌وقت هم تسويه نمي‌شود. بيشترين تعداد كودكان كارگر، در همين كارگاه‌ها به كارهاي سخت و خارج از توان‌شان مشغولند. كارگر اين كارگاه‌ها، چون بيمه ندارد و چون قراردادي امضا نمي‌كند، نه آينده‌اي دارد و نه از بازنشستگي نصيبي مي‌برد. اگر مهارتي بداند، شايد بعد از چند سال بتواند سركارگر شود و دكاني براي خودش راه بيندازد و اگرنه، تا زماني كه توان كار دارد، در هر وضعي كه هست، فقط پاهايش را جابه‌جا مي‌كند. كارگاه‌هاي كمتر از 10 نفر، آخرين اولويت بازرسان اداره كار است و صاحبان كارگاه‌ها با سوءاستفاده از ضعف بازرسي‌ها، خود را مجبور به رعايت حق قانوني كارگر نمي‌دانند. پايمال شدن حق كارگر در اين كارگاه‌ها، به يك رويه معمول تبديل شده است....

آسماني به يك رنگ، از شمال تا جنوب شهر 

محسن؛ كارگر كابينت‌سازي نزديك پل تجريش، تنها توي كارگاه نشسته و با گوشي تلفنش بازي مي‌كند. وقتي مي‌پرسم «قرارداد داري؟» با تعجب مي‌گويد در اين ۲۰ سالي كه كارگر بوده، اولين‌بار است كه اسم قرارداد مي‌شنود. كابينت‌سازي، سه تا كارگر دارد كه هيچ كدام، قرارداد ندارند و از اين سه نفر، فقط يك نفرشان بيمه است؛ همين محسن. بين اين سه نفر، محسن، تنها كسي است كه مزد ثابت دارد؛ امسال، ۲۵ ميليون تومان براي ۱۲ ساعت كار. دو نفر ديگر، از صبح مي‌آيند و گوشه كارگاه مي‌نشينند تا اگر صاحبكار، سفارشي گرفت و اگر اين دو نفر هم براي اين سفارش كار كردند، ساعتي 200 هزار تومان مزد بگيرند.

 «هيچ‌وقت توي اين ۲۰ سال، قرارداد نداشتم. هر جا رفتم، با حرف كار كردم و با حرف، اخراج شدم. اينجا هم همين‌طور بود. 3 سال قبل اومدم، با اوستا صحبت كرديم، شرايط رو گفت، منم قبول كردم. چاره چيه؟ بايد كار كنيم. اينجا بيمه داره. خود اوستا حق بيمه ميده ولي خيلي كارگاه‌ها، از بيمه خبري نيست. من توي كارگاه‌هايي كار كردم كه 50 تا كارگر داشته و حتي يك نفرشون هم بيمه نبود. روال اين‌جور كارگاه‌ها، اين نيست كه از قانون كار حرف بزني. توي اين كارگاه‌ها، كارفرما از اعتراض خوشش نمياد. اگر اعتراض كني، اخراجت مي‌كنه. همون روز اول هم بهت ميگه كه شرايط كار اينه و اگر قبول نداري، بايد بري. 3 سال قبل كه به اين كارگاه اومدم، 4 تا كارگر، همزمان اخراج شدن. اين 4 نفر، از مزدشون ناراضي بودن.»

محسن مي‌گويد همه دوستانش بدون قرارداد كار مي‌كنند؛ در كارگاه‌هايي كه حتي مثل اين كابينت‌سازي، يك دكان ثبت شده و معلومِ كف خيابان نيست، بلكه در زيرزمين‌هاي مخروبه و گاراژهاي تعطيل شده و گاهي در ساختمان‌هاي به ظاهر پلمب شده‌اي كه پلمبش را پنهاني شكسته‌اند و اگر در اين كارگاه‌ها اتفاقي بيفتد، كارگر، هيچ طوري نمي‌تواند ثابت كند كه در اين كارگاه كار مي‌كرده. محسن خيلي از جمله‌هايش را با اين عبارت تمام مي‌كند «چاره چيه؟ بايد كار كنيم.» اصلا همين «بي‌چارگي» كارگر، دليلي بوده كه صاحبكار توانسته از دست قانون فرار كند و خيالش راحت است كه با اين گراني معاش و با اين سيل بيكاراني كه تمناي يك لقمه نان قانوني دارند، كارگر، نه جرات اعتراض دارد و نه قدرت اعتراض.

 «خودم 7 سال توي رنگ‌كاري غيرمجاز كار كردم. اوستاي كارگاه، هر وقت دلش مي‌خواست به ما حقوق مي‌داد. كلي طلب داشتم. اون موقع بچه بودم.

 15 سالم بود. بازرس كار كه مي‌اومد، اوستا فراري‌مون مي‌داد. ما هم مي‌دونيم كه بايد يك سندي باشه كه امضا كنيم ولي توي اين‌جور كارگاه‌ها، اگه بگي قرارداد و بيمه مي‌خوام، اوستا بهت ميگه برو بيرون. چاره چيه؟ بايد كار كنيم. خيلي كارگاه‌ها حتي جواز كسب ندارن و غيرقانوني كار مي‌كنن. اغلب تعميرگاه‌ها بيمه ندارن. اوستا، بايد آدم خيلي درستي باشه كه بيمه بده. اعتراض كني ميگه برو بيرون. مجبوري قبول كني، چون جاي ديگه كار نيست. الانم كه مي‌بيني، كار خوابيده و منم بيكار نشستم.»

وضع كارگران كارواش خيابان لويزان، از كارگران كابينت‌سازي هم بدتر بود. كارواش، 5 كارگر داشت كه هيچ كدام، نه مزد ثابت داشتند و نه قرارداد و نه بيمه. صاحب كارواش به اين 5 نفر گفته بود كه انعام مردم، مزد است و از بيمه هم خبري نيست. ظهر پنجشنبه، اين 5 نفر، مثل 5 خرچنگ گرسنه، كنار ورودي كارواش كمين كرده بودند تا به محض آنكه بوي ترمز ماشين به دماغشان خورد، خيز بردارند و ماشين را از چنگ همديگر بقاپند تا شب، با جيب خالي به خانه برنگردند. حميدرضا، يكي از اين 5 نفر بود كه جرات نكرد جلوي چشم بقيه كارگرها حرف بزند و به بهانه خريد سيگار، از كارواش بيرون آمد و رفتيم پارك پشت خيابان.

 «كار ما، دايمي نيست. اغلب كارگرا، يك ماه مي‌مونن و وقتي مي‌بينن انعامي كه مي‌گيرن، با مخارجشون جور نيست، ميرن. كارگر كارواش، هيچ آينده‌اي نداره. تا چند وقت، تا چند سال مي‌خواي ماشين مدل بالا بشوري و حسرت بخوري كه با پولي كه توي جيبته، حتي لاستيك اين ماشين رو هم نمي‌توني بخري؟»

حميدرضا 25 سال داشت و بعد از سربازي، تمام كارواش‌هاي تهران را چرخيده بود. هر روز، حتي روزهاي تعطيل، از 8 صبح تا 8 شب كار مي‌كرد و هيچ معلوم نبود كه هر روز، چه رقمي به دستش برسد. مي‌گفت صاحب اين كارواش، در روز روشن مشغول خلاف است چون تمام خدمات كارواش، تعرفه مشخص دارد و صاحبكار، بايد درصدي از اين تعرفه را به كارگر بدهد كه نمي‌دهد و از اول، با تمام كارگرها شرط كرده كه چشم به تعرفه‌هاي كارواش نداشته باشند درحالي كه درآمد واقعي كارواش، همين تعرفه‌ها بود.

 «مثلا 10 تا ماشين مياد براي صفرشويي و هر كدوم حدود سه ميليون تومن به صاحب كارواش پول ميدن. اگر كارفرما، آدم درستي باشه، بايد 50درصد اين تعرفه به جيب كارگري بره كه زحمت كشيده و ماشين رو شسته ولي صاحب كارگاه ميگه شما بايد تلاش كنين انعام بگيرين ولي هر چي انعام گرفتين، مال خودتونه. كسي كه سه ميليون تومن براي شستن ماشينش پول داده، ديگه حاضر نيست سه ميليون تومن انعام بده. اين‌جور پول درآوردن، شبيه گداييه. بايد جلوي صاحب ماشين، گردنت رو كج كني تا مثلا دو تا 50 هزار تومني كف دستت بذاره. خيلي از مشتريا اصلا حاضر نيستن انعام بدن. خيلي‌هاشون بهانه ميارن كه پول توي كارتشون نيست. خيلي‌هاشون به دروغ ميگن ماشين مال خودشون نبوده و فقط پول شستن ماشين رو از صاحبش گرفتن.»

حميدرضا مي‌گويد فقط در اين كارواش اين وضع را ديده و از كارواش غرب تهران مثال مي‌زند كه دوسوم تعرفه، سهم كارگر بود و از كارواش حوالي طرشت مثال مي‌زند كه كارگرانش، به ازاي شبي 50 هزار تومان، جاي خواب هم داشتند و از كارواش جنوب شهر مثال مي‌زند كه رقم انعام دندانگير نبود و صاحب كارواش، از جيب خودش به كارگرها انعام مي‌داد و از كارگران كارواش سعادت‌آباد مثال مي‌زند كه در طول يك ماه 70 ميليون تومان از همين شست و شوي ماشين مردم درآمد داشتند. جوان 25 ساله، نه پول براي تفريح داشت و نه وقت براي تفريح. كل درآمد چهارشنبه‌اش از محل انعام مشتري‌ها، 470 هزار تومان بود و ظهر پنجشنبه كه با هم حرف مي‌زديم، گوشي تلفنش را باز كرد و وارد تنها حساب بانكي‌اش شد. بعد از به‌روزرساني موجودي، معلوم شد كه تمام پس‌اندازش 25 ميليون تومان است. حميدرضا، پيش مادر و پدرش زندگي مي‌كرد و مي‌گفت با اين وضع درآمد، جرات نمي‌كند بالاتر از همين سطحي كه هست، ببيند و بخواهد. چند وقتي بود كه به رستوران‌هايي فكر مي‌كرد كه براي ارسال غذاي مشتري‌هايشان، راننده بدون موتورسيكلت مي‌خواهند....

ميثم يك پيك موتوري است كه براي يكي از رستوران‌هاي خيابان نياوران كار مي‌كند. ميثم، از خوشبخت‌ها بين پيك موتوري‌هاست چون بيمه و مزد ثابت دارد. بچه تركمن‌صحراست و با همين ويراژ دادن‌ها و چپ و راست خلاف راندن‌ها و توي شكم عابرپياده سبز شدن‌ها براي رساندن غذاي داغ به دست مشتري، خرج يك خانواده سه نفره را جور مي‌كند. تا پارسال، براي 7 ساعت كار، 12 ميليون تومان مزد مي‌گرفت و امسال، 15 ميليون تومان. همكارش، سعيد كه پيك موتوري رستوراني در خيابان كاشانك است، نه بيمه داشت و نه قرارداد و نه مزد ثابت.

 «قرارداد نداريم. بيمه نداريم. مزد هفتگي مي‌گيريم. اگر موتورت سالم باشه و خودت سالم باشي و هر روز 12 ساعت از 9 صبح تا 9 شب، سفارش برسوني، هفته‌اي 6 ميليون تومن توي جيبته كه البته از اول سال تا حالا، رنگ اين رقم رو نديدم چون سفارش غذا خيلي كمتر شده.»

خيلي هم حوصله حرف زدن نداشت و همين‌ها را گفت و وقتي فرمان را به سمت خيابان اصلي مي‌چرخاند، به جعبه ترك موتورش اشاره كرد و گفت: «هر چي پيك عين من مي‌بيني، پيك با جعبه صورتي، نه بيمه داره، نه قرارداد، نه مزد ثابت.»

يكي از همين جعبه صورتي‌ها را در خيابان آذربايجان ديدم؛ مهدي، پسر 28 ساله‌اي كه بچه گنبد بود و يك دختر 3 ساله داشت و براي يك زيرپله 45 متري در خيابان رودكي، هر ماه 8 ميليون تومان اجاره مي‌داد. حرف‌هاي سعيد درست بود. مهدي قرارداد نداشت، بيمه نداشت، مزد ثابت نداشت و مي‌گفت رستوران‌ها ياد گرفته‌اند مزد پيك موتوري‌ها را به صورت هفتگي تسويه كنند كه پيك‌ها، هيچ امكاني براي شكايت به اداره كار نداشته باشند. مهدي، بابت هر سرويس ارسال غذا، 18 هزار تومان مي‌گرفت و هر روز، حتي روز تعطيل، از 8 صبح تا 7 شب، يكسره كار مي‌كرد. با اينكه دوام درآمد شغلي مثل پيك ارسال غذا، به نازكي يك تار مو بود ولي مهدي كه كارگر اخراجي صافكاري بود، اين دوام لرزان را به آن امنيت آغشته به تحقير در كارگاه‌هاي صافكاري ترجيح مي‌داد. 

 «4 سال كارگر صافكاري نقاشي بودم. قرارداد نداشتم. صاحبكار، هر ماه 300 هزار تومن به اسم حق بيمه برام واريز مي‌كرد و ازم امضا مي‌گرفت كه هيچ طلبي ندارم. اون موقع حق بيمه خويش فرما، سه برابر رقمي بود كه به اسم حق بيمه به حسابم واريز مي‌شد. منم اون 300 تومن رو به جاي بيمه، براي نون و آب خانواده‌ام خرج مي‌كردم. توي اون كارگاه 5 نفر بوديم. هيچ كدوم نه قرارداد داشتيم و نه بيمه. مزدمون هم در ظاهر، كميسيوني بود ولي آخر هر ماه، صاحبكار صدتا بهانه مي‌تراشيد كه از سهم ما كم كنه. اگه اعتراض مي‌كرديم، مي‌گفت از فردا نيا. جرات اعتراض نداشتيم. جايي هم براي اعتراض نبود. اتحاديه، سهمش رو از كارفرما مي‌گرفت و حق رو ناحق مي‌كرد و اصلا صداي ما رو نمي‌شنيد. برو از اداره كار بپرس كه چرا وضع ما اين‌طوريه.» 

وقتي مهدي حرف مي‌زد، مرد جواني، سه قدم دورتر از ما ايستاده بود و از بطري آبش سر مي‌كشيد و گوش به حرف ما داشت. حرف مهدي كه تمام شد، مرد از همان فاصله سه قدم دورتر گفت: «باز خوبه تو موتور داري، هرجا لنگ بموني مسافر مي‌زني. من بايد پاي پياده تمام خيابونا رو راه برم و تراكت بچسبونم و پخش كنم تا بابت هزار تا تراكت، 600 هزار تومن بگيرم. هزار تا كه تموم شد، بايد منتظر بمونم كه شركت، دوباره تلفن بزنه و هزار تا تراكت جديد بده.» 

مرد از ميدان بهارستان تا ميدان جمهوري پياده آمده بود و حالا بايد مسيرش را عوض مي‌كرد. براي پخش كردن هزار تراكت، بايد روزي 5 ساعت راه مي‌رفت. شرق به غرب، جنوب به شمال، اريب، زيگزاك، مستقيم، 5 ساعت از زندگي روزانه‌اش، يك دوز بازي بود آن هم با مهره زنده. مرد مي‌خنديد و مي‌گفت بس كه در جهات مختلف شهر راه رفته، مي‌تواند نقشه تمام چاله‌هاي تهران را براي شهرداري بكشد. نه قرارداد داشت، نه بيمه. مي‌گفت يك سال است با اين شركت كار مي‌كند و پيش از آن هم، 6 سال در كارگاه توليد پوشاك كار مي‌كرده كه غير از حسابدار، هيچ كدام از كارگران و حتي برشكار و خياط و چرخكار، قرارداد و بيمه نداشتند. يك كوله‌پشتي كهنه به شانه انداخته بود و ظاهرش، مندرس و خسته و چنان بود كه نگاه هيچ مرد و زني را جلب نمي‌كرد. از آن دست آدم‌هايي بود كه بودن و نبودنشان، باعث هيچ سوال و بهت و تأثري نمي‌شود. مهدي كه موتورش را استارت زد، مرد فهميد كه قرار نيست سوال جديدي از او پرسيده شود. همان‌طور كه پشت خط‌كشي نبش چهارراه باستان منتظر سبز شدن چراغ عابرپياده بود، گفت: «من نويسنده‌ام. وقتي تراكت‌هام رو پخش مي‌كنم و برمي‌گردم خونه، مي‌شينم به نوشتن. شايد يك روز، نوشته‌هام رو چاپ كنم.» 

پسران موتورسازي‌ها

پسرك پاي لگن لبريز از روغن سوخته چندك زده بود و آچارهاي ريز و درشت را روغني مي‌كرد و سنباده مي‌كشيد. جثه ناپخته‌اش هنوز رنگ 16 سالگي را نديده بود ولي صاحب تعميرگاه گفت: «ما بچه نداريم. بچه، ممنوعه. اين پسر 19 سالشه.» 

خيابان اريب پشت ميدان شوش، راسته موتورسازي‌ها و نجاري‌ها و خرده آهن‌فروشي‌هاست. براي هر تعميرگاه و نجاري، يك يا دو پسربچه، كارگري مي‌كنند؛ بچه‌هايي كه فرق آچار رينگي و آچار چرخ را مي‌دانند و مغازه را جارو مي‌زنند و جور يله دادن سركارگر، به وقت غيبت صاحبكار را مي‌كشند. اين بچه‌ها، نه قراردادي دارند و نه بيمه دارند و نه از حق خودشان باخبرند. پايان هر ماه، رقمي به حساب مرد و زني كه كفالت و ولايت بچه‌ها را برعهده دارد، واريز مي‌شود اما اين رقم واريزي، كمتر از مزد رايج است. علي؛ پسركي كه از اواخر تابستان، كارگر نجاري ته خيابان بود و بابت 7 ساعت پادويي و رنده‌كشي و ميخكوبي و چسب‌كاري و جابه‌جا كردن الوار از صندوق وانت‌ها، 7 ميليون تومان مزد ماهانه مي‌گرفت، گفت كه صاحب نجاري، كه علي، «آقا» صدايش مي‌زد، با كلي منت به سر پدر علي، قبول كرده كه پسرك، هر روز از ظهر بيايد و هم شاگرد نجار باشد و هم رفت و روب كند و اگر بازرس آمد، جيم شود. پسرك انگشت شست و سبابه دست چپش را با پارچه بسته بود و انگشت‌ها، مثل چماق شده بود در اين دست‌هاي نحيف 13 ساله. هفته قبل، موقع ميخكوبي، وقتي موتور كاواساكي كه سيلندرش را نو كرده بود، از اول خيابان گازيد و غريد و از جلوي مغازه‌ها رد شد، علي يك لحظه سرش را برگرداند كه موتور را ببيند و كونه چكش را به جاي ميخ، روي انگشتش كوبيد: «آقا ميگه اگه بازرس بياد و بچه اينجا ببينه، كارگاه رو جريمه مي‌كنه.»

در اين راسته، كارگر بزرگسال هم حقوق درستي ندارد. هم كارگر و هم كارفرما، سنواتي عادت كرده‌اند كه كار و مزد برمبناي تحميل نظر صاحبكار باشد و بنابراين، در هيچ كدام از كارگاه‌ها، خبري از قرارداد و بيمه نيست. صاحبكار، چند ورق كاغذ توي كشوي دخلش دارد و چند اسم روي اين كاغذها نوشته و وانمود مي‌كند كه همه اين اسم‌ها، آدم‌هايي با هويت معلوم و مشخص و كارگر اين كارگاهند و مزدشان طبق «قانون كار» و به همراه بيمه و مزاياي كارگري پرداخت مي‌شود اما واقعيت، چيز ديگري است. واقعيت اين است كه چون اين كارگاه «كمتر از 10 نفر» محسوب مي‌شود، بنابراين، كارفرما خود را مجبور به رعايت قانون كار نمي‌داند و بنابراين، كارگر اين كارگاه، قرارداد ندارد، بيمه ندارد، مزاياي كارگري نمي‌گيرد و با كوچك‌ترين اعتراض به اين شرايط، اخراج مي‌شود. اينها را، مرتضي مي‌گويد؛ كارگر لاستيك‌سازي پايين همين خيابان كه اخراجي راه‌آهن است و از 6 سال قبل تا حالا، بدون قرارداد و بيمه و سنوات و حق اولاد و حق مسكن در اين لاستيك‌سازي كار مي‌كند. مرتضي كه چند رفيق كارگر در موتورسازي‌هاي بالاي خيابان دارد، حرف‌هايش را با اين جمله تمام مي‌كند: «بازرس اداره كار، اصلا اينجا پيداش نميشه.» 

 سر تا ته خيابان، مقصد آخر موتورسيكلت‌هاي كوچك و بزرگ سكته‌اي و در حال تعمير است. اغلب موتورسازي‌ها، يك اتاقك كوچك است با ديوارهاي چرب و دود گرفته ميخ آجين و صدها تكه ابزار ريز و درشت آويزان به همين ميخ‌ها. كف يكي از اتاقك‌ها، دو پسربچه نشسته‌اند و دست به آچار، مشغول تعمير گيربكس‌اند. پسرها 14 ساله و 16 ساله‌اند و پسر بزرگ‌تر 9 ميليون تومان و پسر كوچك‌تر 6 ميليون تومان مزد مي‌گيرد. پسرها مي‌گويند قرارداد و بيمه ندارند. وقتي مي‌پرسم «مي‌دوني گيربكس چيه؟» پسر بزرگ‌تر، ميله پيچ‌دار را با انگشتان استخواني و نازكش بالا مي‌گيرد و مثل يك استادكار، روي هر كدام از پيچ‌خوردگي‌هاي ميله توضيح مي‌دهد كه اين وسيله براي كنترل سرعت موتور است و چه مي‌كند و چه نمي‌كند....

كنار همين اتاقك، مغازه ديگري است با سه كارگر؛ يكي 17 ساله و دو تاي كوچك‌تر؛ 10 ساله و 12 ساله. كوچك‌ترها روي پنجه‌هايشان ايستاده‌اند و ابزارهاي آويخته به ديوار را، به ترتيب قد مرتب مي‌كنند و پسر بزرگ‌تر، كف كارگاه نشسته و تلاش مي‌كند دو سر لاستيك ضخيم پهني را از درازاي لوله فلزي رد كند. هيچ كدام قرارداد ندارند. هر سه به اجبار پدرهايشان، مدرسه را رها كرده‌اند و كار مي‌كنند. كوچك‌ترها، زنگ ورزش و علوم را دوست داشتند و دلشان براي همكلاسي‌هايشان تنگ شده. پسر بزرگ‌تر تا كلاس سوم راهنمايي خوانده و اول تابستان امسال، پدرش كه باربر بنكداري‌هاي خيابان مولوي است، گفته درس و مدرسه بس است و خرج زندگي زياد است و دستش را گرفته و آورده به همين خيابان و به صاحب موتورسازي گفته: «اگه تنبلي كرد يكي مي‌زني توي گوشش.»

پسر با خنده اينها را تعريف مي‌كند اما كوچك‌ترها نمي‌خندند. نگاه يكي از كوچك‌ترها، همان بچه 12 ساله، پر از ترس است و لابه‌لاي جابه‌جا كردن ابزارها و آچارها، به بيرون از اتاقك و به خيابان سرك مي‌كشد. پسر بزرگ‌تر مي‌گويد صاحب تعميرگاه تهديد كرده اگر با «غريبه‌ها» حرف بزنند، يك ماه جريمه مي‌شوند. مزد پسر بزرگ‌تر، 8 ميليون و مزد كوچك‌ترها، بسته به روزهاي كارشان حوالي 5 ميليون تومان است....

مردي كه چند پلاك پايين‌تر، مشغول جدا كردن حلقه‌هاي زنجيري قطور است مي‌گويد تمام بچه‌هايي كه در تعميرگاه‌هاي اين خيابان مي‌بينم، كارگرند و مي‌گويد در اين راسته، هر كارفرما به ميل خودش مزد تعيين مي‌كند. تابلوي نئون تعميرگاهي 4 پلاك پايين‌تر را نشان مي‌دهد و مي‌گويد وقتي موتوري به اين تعميرگاه مي‌آورند، 70درصد هزينه تعمير، سهم كارفرماست و 30درصد، بين سه كارگر تعميرگاه تقسيم مي‌شود. مرد به پسربچه‌اي كه كنار پياده‌روي باريك روبه‌روي همان تعميرگاه نئون‌دار، مشغول شستن استكان و ليوان است، اشاره مي‌كند و مي‌گويد كارگران اين تعميرگاه، دو بچه 14 ساله و 10 ساله هستند ولي كارفرما به دروغ مي‌گويد اين بچه‌ها، خواهرزاده‌هايش هستند كه براي حرفه‌آموزي پيش دايي‌شان كار مي‌كنند. 

موتورسازي نبش يكي از كوچه‌هاي اين خيابان، مغازه بزرگي است و گوشه مغازه، يك ميز چوبي و چند صندلي گذاشته‌اند و دو تا موتور، كف مغازه خوابانده‌اند. دو پسر نوجوان كه لباس كار آبي‌رنگ به تن دارند، كنار يكي از موتورها نشسته‌اند و تلاش مي‌كنند مهره‌اي از زير باك بنزين را با آچار باز كنند. صاحب تعميرگاه، روي صندلي نشسته و مشغول صحبت با تلفن است و به آدم آن طرف خط، اصرار مي‌كند كه فردا به تهرانپارس برود و نگاهي به موتور و شاسي بيندازد و رو به من، انگشتان دست راستش را به نشانه «چكار داري؟» پيچ مي‌دهد و با يك خداحافظي جويده، تلفن را قطع مي‌كند.

 «من كارگر ندارم. اين دو تا بچه، موتور خودشون رو درست مي‌كنن. اينجا چي مي‌خواي؟ بفرما بيرون. بفرما...»

صاحب اين تعميرگاه، خيلي احترام من را نگه داشت كه زبانش به واژه‌هاي ركيك كش‌دار نچرخيد. اين، ريتم حرف زدن در اين خيابان است؛ خياباني با تن‌پوش فلاكت كه سر تا تهش، كوچه‌هاي باريكي است با بيراهه‌هاي پنهان و پر از خانه‌هاي 50 متري كهنه يا نوساز كه نحوه تامين درآمد صاحبان و ساكنانشان، رسم‌الخط كلام كاسب‌هاي اين خيابان را شكل داده است. 

از صبح تا عصر هر روز، سر و ته هر كوچه يا كنج بيراهه‌ها، يكي دو نفر، لبه پله‌اي يا پاي تنه درختي، نشسته‌اند و قدم‌هاي غريبه را مي‌شمرند. با تاريكي هوا و تعطيلي مغازه‌ها، اين يكي دو نفر، مي‌شوند سه يا چهار نفر و غريبه‌اي كه اشتباه كند و از اين كوچه‌ها رد شود، يك سايه پيدا مي‌كند؛ يكي از همين بيكاره‌ها، طوري پشت سرش راه مي‌افتد و سنگيني نگاه وقيحش، طوري تا ته مخ غريبه را سوراخ مي‌كند كه خواسته و نخواسته، از يكي از بيراهه‌ها راهش را پرت كند به خيابان اصلي.

 سر در بعضي خانه‌هاي اين كوچه‌ها، دوربين نصب شده و نخ اتصال دوربين‌ها به اتاق‌هايي مي‌رسد كه صاحبانش، اگر شناس نباشي، در را برايت باز نمي‌كنند. كوچه‌هاي اين خيابان، پر است از اتاق‌هاي كارگرنشين؛ كارگراني كه پي كار به تهران آمده‌اند و درآمد ثابتي ندارند و از ضعيف‌ترين‌هايي هستند كه وسع جيب‌شان به مسافرخانه نمي‌رسد و چند نفري، پول روي هم مي‌گذارند و يك اتاق مي‌گيرند و اجاره و وديعه را بين خودشان تقسيم مي‌كنند. 

بعضي ساكنان اين كوچه‌ها را مي‌شود در ساعاتي از روز و شب، اطراف ميدان پيدا كرد كه منتظر مشتري مواد و زن و مشروب و نيمچه نشسته‌اند. 

در خود ميدان، اگر سراغ از اتاق‌هاي اجاره‌اي دو ساعته و يك ساعته بگيري، هدايتت مي‌كنند به كوچه‌هاي همين خيابان؛ كوچه‌هايي كه بوي گند رب جوشيده و لجن كهنه مي‌دهد و دختربچه‌هاي مقنعه‌پوش با مانتوهاي صورتي و كوله‌پشتي‌هاي دست‌دوم و نگاه‌هاي معصومانه هم از همين كوچه‌ها به مدرسه مي‌روند و برمي‌گردند. مريم، صاحب 3 اتاق در يكي از همين كوچه‌هاست و هر اتاق را ساعتي 300 هزار تومان اجاره مي‌دهد و از اسم و رسم مستاجر موقتش هيچ نمي‌پرسد و فقط نوشته «تراكنش موفق» روي صفحه دستگاه كارتخوانش برايش مهم است. مثل مريم در اين كوچه‌‌ها خيلي زيادند. خانه 4 اتاقه‌اي كه وسط يكي از كوچه‌هاي پايين‌تر از موتورسازي‌ها بود، صاحبي داشت كه از دوربين مداربسته‌اش نگاه مي‌كرد و اگر آدم پشت در را نمي‌شناخت، مي‌آمد پشت در آهني سبزرنگ و زبانش را مي‌انداخت گوشه لپش و مي‌گفت «بابام خونه نيست.»

مبيناي 11 ساله با برادر 3 ساله و مادر و پدرش، در يكي از اتاق‌هاي خانه همين مرد زندگي مي‌كردند. مبينا از صبح مي‌رفت به گدايي و فال‌فروشي تا خرج دود مادر و پدرش را جور كند. همت؛ مرد جواني كه از مبينا برايم گفت، يك بار دخترك را، مست از نشئگي شيشه، در خانه قماربازهاي پشت ميدان ديده بود و يك بار هم كه براي كمك به پدر و مادر مبينا، به همين خانه رفته بود، ديد كه مبينا از اتاق مرد همسايه بيرون آمد و وقتي به اتاق خودشان برگشت و در فاصله يك متري همت، سلام كرد، دهانش بوي تلخي شيشه مي‌داد....

گوش اهالي اين خيابان، اهلي شده با صداي آژير ماشين‌هاي تيم ضربت كه هر از گاهي براي پلمب يا محاصره يكي از خانه‌هاي همان كوچه باريك‌ها و بيراهه‌ها، بخشي از خيابان را مسدود مي‌كنند. تا چند ماه قبل، لابه‌لاي موتورسازي‌ها، حياط‌هاي كلنگي و گاراژهاي كهنه‌اي بود با درهاي كركره‌اي هميشه بسته كه كوه زباله‌هاي قابل بازيافت را از چشم پنهان مي‌كرد چون خريد و فروش زباله ممنوع بود ولي اين حياط‌ها و گاراژها، پشت همين كركره‌هاي خاك گرفته، شب تا صبح بيدار بودند و عقربه باسكول‌هاي قپاني‌شان، يك ساعت هم خواب نداشت. 

جغرافياي اين محل كه راسته موتورسازي‌ها هم در دلش نشسته، تناقضي مضحك از فقر و ثروت است. با پول خيلي از موتورهايي كه براي تعمير به اين خيابان مي‌آيد، مي‌شود زندگي ده‌ها خانواده ساكن در كوچه‌هاي باريكش را زير و رو كرد. 

در اين جغرافيا، خلاف از هر قسمي، مثل رودِ هميشه جاري است. بيمه نشدن كارگر، قرارداد نداشتن كارگر، به كار گرفتن بچه، پرداخت مزد كمتر از رقم‌هاي قانوني، خلاف است اما در اين خيابان كه سر تا تهش، كارگاه جرم است، پايمال شدن حق كارگر، اصلا به چشم كسي نمي‌نشيند. هوا كه تاريك مي‌شود، پايين‌تر از موتورسازي‌ها، شعله‌هاي كوچكي كه از دور سوسو مي‌زند، هر كدام، حريم حقيرانه معتاد بي‌خانماني است كه سهمش از شهر، همين تكه از خيابان است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون