• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3138 -
  • ۱۳۹۳ پنج شنبه ۴ دي

شمال و جنوب پايتخت به روايت نسل چهارم

اينجا يكي از پيچيده‌ترين شهرهاي دنياست

  فرزانه قبادي / معمول است كه در بررسي پديده‌هاي اجتماعي به سراغ يك جامعه‌شناس يا روانشناس مي‌رويم و پديده مورد نظرمان را از منظر علوم انساني بررسي مي‌كنيم. اما اين‌بار مي‌خواهيم نگاه‌مان غيركارشناسانه باشد و خودماني. مي‌خواهيم خودماني‌تر در مورد خودمان صحبت كنيم. اصلا مي‌خواهيم كمي خودمان را ببريم زير ذره‌بين، مي‌خواهيم از كليشه‌يي حرف زدن نترسيم، اصلا مي‌خواهيم بگوييم كليشه خيلي هم چيز خوبي است. مي‌خواهيم بگوييم ما هيچ چيزمان به هيچ چيزمان نمي‌آيد، مي‌خواهيم ثابت كنيم كه پيچيدگي هندوها با آن سبك زندگي عجيب و غريب و پرتضادشان پيش پيچيدگي‌هاي جامعه ما هيچ است. اصلا مي‌خواهيم ببينيم ما كجا زندگي مي‌كنيم و چرا اينقدر جامعه‌شناسان در بررسي‌مان عاجزند و نمي‌توانند هيچ حكم كلي در موردمان صادر كنند و بگويند ايراني‌ها فلان خصوصيت بارز را دارند، اصلا فكر كرده‌ايم كه چرا همه دنيا هنوز هم ما را به ميهمان‌نوازي مي‌شناسند؟ چرا هيچ خصوصيت ديگري بين‌مان آنقدر شاخص و بارز نيست كه بخواهد نظر دنيا را در موردمان تغيير دهد؟ بله مصداق مي‌آوريد و مي‌خواهيد حرف‌مان را نقض كنيد، چه اشكالي دارد، درست است كه در برهه‌هايي از زمان ما با يك سري خصوصيات جهاني شده‌ايم اما ذهنيت دنيا هنوز مي‌گويد: ايراني‌ها مردم ميهمان‌نوازي هستند، خودمانيم، ما چرا اينقدر پيچيده‌ايم كه حتي خودمان هم نمي‌دانيم با خودمان چند چنديم؟
همين تهران خودمان، كم از هفتاد و دو ملت ندارد، اتوبوس‌هاي‌مان، با آن حجم عظيم جمعيت در ساعات پاياني روز شما را به ياد هندوستان و اتوبوس‌هاي معروفش نمي‌اندازد؟ يا همين اختلاف طبقاتي، همين خانه‌هاي رويايي، ماشين‌هاي فضايي، با قيمت‌هاي نجومي، يا آن پيكان لكنته‌ها كه هنوز غرغرزنان خيابان‌ها را زير پا مي‌گذارند، آدم‌ها با پوشش‌هايي كه تضاد از سر و رويش مي‌بارد، آرايش‌هايي كه نقاب شده‌اند براي پوشاندن خيلي چيزها. اصلا چرا از رستوران‌ها و كافه‌ها نگوييم، مگر شمال تا جنوب اين شهر چقدر با هم فاصله دارند كه اين همه اختلاف بين آدم‌هايش و محله‌هايش و هزينه زندگي‌اش وجود دارد.
مگر طول همين خيابان وليعصر خودمان چقدر است، كه فاصله از زمين تا آسمان است بين ميدان راه آهن و ميدان تجريش؟ مي‌شود سير تحول طبقات جامعه تهراني را در همين خيابان وليعصر ديد، اتوبوس‌هاي تندرو اين امكان را به همه داده‌اند كه اين فاصله را كه هر روز هم بيشتر مي‌شود از نزديك ببينند. معماري و شكل مغازه‌ها و رستوران‌ها و كافه‌ها و آدم‌هايي كه در پياده‌روي پرخاطره‌اش قدم مي‌زنند، حتي ماشين‌هايي كه در ترافيك هميشگي‌اش منتظرند، همه مي‌گويند تهران شهر پيچيده‌يي است با آدم‌هاي  پيچيده‌تر.
از ميدان راه آهن راه افتاديم تا ميدان تجريش، به نمايندگي از كل تهران، خواستيم ببينيم تحليل طولاني‌ترين خيابان خاورميانه از سبك زندگي تهراني‌ها    چيست.

ونك به پايين
دورميدان پر از مسافرهاي تازه رسيده است با ساك‌ها و چمدان‌هايشان، چمدان‌هاي شيك‌تر و آدم‌هاي خوش‌لباس‌تر، سوار ماشين‌هاي دربستي دم در خروجي ايستگاه مي‌شوند. اما دور ميدان پر است از مسافرهايي كه سرگردان وسيله يا يك مسافرخانه ارزان‌قيمتند؛ مسافرهايي كه آمده‌اند تا در پايتخت خوشبختي را تجربه كنند. شايد هم به دنبال كاري پررونق‌تر يا...
از شمال غرب كشور به تهران آمده، دور ميدان كنار دكه آبميوه‌فروشي نشسته و شيركاكائو مي‌نوشد، وقتي كنارش مي‌ايستم و سر صحبت را باز مي‌كنم يكه مي‌خورد و نگاهش پر از تعجب مي‌شود، اما وقتي شغلم را مي‌گويم مي‌خندد و مي‌گويد: «من سواد ندارم خوب حرف نمي‌زنم». نگاه كنجكاو آدم‌ها مانع از آن است كه صحبت‌مان طولاني‌تر شود، همين قدر مي‌فهمم كه سومين بار است كه به تهران آمده، به منزل خواهرزاده‌اش در شهرك كاروان مي‌رود و همراه او كار ساختماني مي‌كند تا كمي پول براي ازدواجش پس‌انداز كند، به دليل بيماري مادرش نمي‌تواند به تهران مهاجرت كند و مجبور است كه چند ماه يك بار بيايد و كار كند و بعد هم برگردد.
آبميوه‌فروشي دور ميدان پاتوق مسافران تازه رسيده است، بعضي به همان كيك و آبميوه يا شير به عنوان ناهار بسنده مي‌كنند و با پرداخت 1500 تا 2 هزار تومان چند ساعتي از شر گرسنگي رها مي‌شوند. وضع‌شان كه بهتر باشد مي‌توانند فلافل‌هاي مغازه‌هاي كوچك و قرمز رنگ آن حوالي را تجربه كنند كه آن هم بين 3 تا 4 هزار تومان برايشان هزينه دارد.
نزديك تقاطع مولوي كه مي‌شويم، با چند نفر از جوانان محل هم صحبت مي‌شويم، از پاتوق‌شان مي‌پرسيم كه قهوه‌خانه دور ميدان شاپور است و ويتامينه‌فروشي‌هاي بالاي ميدان. از معدود اماكن فرهنگي اين حوالي سالن سنگلج است كه حميد با غرور مي‌گويد يكي از نمايش‌هاي مرحوم سعدي افشار را سال‌ها پيش در سن    گلج ديده است. دختر‌ها اوضاع‌شان كمي متفاوت است، فاطمه را در كتابفروشي تقاطع خيابان فروزش مي‌بينيم، مي‌گويد مشتري ثابت كتابفروشي محل است، اشاره‌يي به سينماي متروكه آن سوي خيابان مي‌كند و مي‌گويد: «اينجا فرهنگ و هنر خيلي طرفدار نداره، يه سالن محراب هست بالاي ميدون منيريه كه نيمه تعطيله و گاهي تئاتر توش اجرا ميشه يكي هم سالن سنگلج، اما خب راه دوري هم نداريم تا چهارراه وليعصر، اگر كسي بخواد مي‌تونه براي ديدن تئاتر خوب تا اونجا بره، اما نكته اينه كه اين برنامه‌ها جزو اولويت‌هاي جوون‌هاي اينجا نيست، اينجا دخترا بيشتر كاراي هنري رو مي‌پسندن، پسرها هم كه پاتوقشون قهوه‌خونه و باشگاه محله، البته باز هم نميشه جمع بست، اما غالبا زندگي‌هاي جوون‌هاي اينجا شبيه همه خيلي متفاوت نيست، حالا من نميخوام وارد بحث اعتياد تو محله بشم.» اينجا رد پاي سقاخانه‌هاي قديمي هنوز پيداست، هنوز خانم چادر به سري را مي‌تواني نزديك غروب ببيني كه در سقاخانه شمع روشن مي‌كند، پنجه در نرده‌هاي سبز مي‌اندازد و در دلش راز و نياز مي‌كند.
بافت ميدان منيريه با فروشگاه‌هاي قديمي كه در كنار پاساژ‌هاي امروزي همچنان مقتدرانه خودشان را به رخ مي‌كشند، كمي متفاوت است. آدم‌ها از نقاط مختلف شهر براي خريد تجهيزات كوهنوردي و ورزش‌هاي ديگر به فروشگاه‌هاي اين راسته سرك مي‌كشند. مغازه‌ها و قنادي دور ميدان نشان مي‌دهد كه اين محله هنوز رگه‌هايي از تهران قديم را در خود حفظ كرده. مغازه كوچك و قديمي در كنار باقي فروشگاه‌ها جلب‌توجه مي‌كند، صاحب صبور و كم حرفي دارد، كه معتقد است اينجا ديگر منيريه قديم نيست: « آدم‌هاش عوض شدن، مثل مغازه‌ها كه عوض ميشن، اگر مغازه‌ات رو امروزي نكني درآمد نداري، مردم عقلشون به چشمشونه.»
نرسيده به سه‌راه جمهوري جنب و جوش خاصي خودنمايي مي‌كند، آدم‌ها در هم مي‌لولند، فروشگاه‌هاي لباس و لوازم خانگي با ويترين‌هاي وسوسه‌كننده‌شان، مي‌شوند مقصد تهراني‌هايي كه قصد خريد دارند يا قصد تماشا. مادرها و دخترها، عروس‌ها و دامادها براي خريد دل دل مي‌كنند و به دنبال بهترين گزينه در بازارند تا جيب‌شان را با سليقه‌شان همسان كنند. هر چند كه گاهي دستي به جيب‌شان مي‌خورد و تمام دارايي شان را به يغما مي‌برد و آنها مي‌مانند و بهتي كه در شلوغي گريبان‌شان را گرفته و پليسي كه مي‌گويد در جاهاي شلوغ بايد مراقب جيب‌تان   باشيد.
از خيابان جمهوري تا حوالي خيابان طالقاني پوشش‌ها تغيير محسوسي مي‌كند، نوع پوشش‌ها و آرايش‌ها به قول خودمان هنري مي‌شود، و ندا مي‌دهد كه به تئاتر شهر و دانشگاه هنر نزديك مي‌شويم، تعداد كافه‌ها افزايش چشمگير دارد، در هر كوچه‌يي سر مي‌چرخاني كافه‌يي با چشمك‌هاي نئون يا تابلوي چوبي فرا مي‌خواندت، رستوران‌ها و فست فودها هم كه رونق خودشان را دارند و براي خريداران منطقه گزينه‌هاي مختلفي را روي منوي خودشان رديف كرده‌اند. اينجا همه عجله دارند. به جز ساختمان مدور تقاطع خيابان انقلاب كه آرام و بي‌صدا و صبور آمد و رفت‌ها را به تماشا نشسته است و روييدن ساختمان‌ها و سازه‌هاي رنگارنگ را در اطراف خودش و... چهار راه وليعصر با آن خروجي‌هاي زيرگذرش كه سرعت زدگي آدم‌ها را مي‌بلعد و جوري تمام تلاشش را مي‌كند تا خيابان را آرام نشان دهد، انگار كه كسي نمي‌داند زير اين دهانه‌هاي شيشه‌يي چه خبر است.
از خيابان طالقاني تا ميدان وليعصر بوي تبلت و لپ‌تاپ مي‌دهد، بوي هدفون و موزيك پلير. آدم‌هاي اينجا انگار جز به اپليكيشن و برنامه‌هاي كامپيوتري به چيز ديگري فكر نمي‌كنند. دستفروش‌ها هم موبايل و موزيك‌پلير مي‌فروشند. اما فرهنگستان هنر در اين بين احترام خاصي را برمي‌انگيزد با معماري و نور‌پردازي خاصش، پاتوق اهالي هنر و فرهنگ است و عشق.
از ميدان وليعصر تا ميدان فاطمي همچنان آمد و رفت خريداران لباس و قدم زنندگان در كنار ويترين‌ها، با هدف و بي‌هدف مي‌شود نماي اصلي خيابان. سينماها هم نام سوپراستارها را در بين نور نئون‌ها و ويترين‌هاي لباس و كفش و كيف، فرياد مي‌زنند. در اين بين كودكان فال‌فروش هم مي‌دوند تا برسند به گرد پاي عابران عجول يا حواس خريداران را از ويترين‌هاي جذاب فروشگاه‌ها به خودشان جلب كنند، هر چند كه معمولا موفق نمي‌شوند. گاهي هم وسط پياده‌روي عريض زني با چادري سياه و لهجه‌يي خاص عاجزانه از عابران درخواست كمك دارد و كودكي بي‌جان را در آغوشش گرفته كه هيچ احساسي به او ندارد، چون مادرش نيست. اما مردم با اينكه قواعد اين بازي را مي‌دانند باز هم براي خاموش كردن صداي وجدان‌شان سكه‌يي و اسكناسي را راهي ظرف پيش پاي زن مي‌كنند و با خيالي آسوده عبور مي‌كنند.
اما از تقاطع عباس‌آباد تا ميدان ونك، خيالت آسوده است، اينجا سكوتي خوشايند در خيابان جاري است، كنار خيابان ماشين‌هاي شاسي بلند را مي‌بيني كه روبه‌روي فروشگاه‌هاي مبلمان پارك كرده‌اند تا خريد كنند، يا در رستوراني خاص با مبلمان فرانسوي ناهاري ميل كنند، يا در كافه‌يي به جلسه اداري‌شان برسند. اينجا پياده‌روي روي سنگفرش‌هاي رنگين خيابان كار آسان‌تري است، چون پياده‌رو آنقدر عريض است كه تنه‌ات به تنه كسي نخورد، مدتي هم هست كه تغييراتي محسوس كرده و ديگر خبري از پله‌هاي خاطره‌انگيز اين منطقه كه تو را وصل مي‌كرد به كوچه‌ها و خيابان‌هاي خوب يوسف‌آباد نيست.
آدم‌ها اينجا كمي حريم‌شان بزرگ‌تر شده، كمي بيشتر از هم فاصله دارند، شايد به اندازه بزرگي خانه يا ماشين‌شان. اينجا خبري از فلافل نيست، از فروشگاه‌هاي كوچك خاك گرفته با فروشنده‌هايي كه سينه‌شان صندوقچه تاريخ است. اينجا مغازه‌ها شيك‌ترند، رستوران‌ها هم، يك ناهار معمولي هم كه بخواهي خودت را مهمان كني كمتر از 20 هزار تومان برايت آب نمي‌خورد. اينجا ديگر نام‌ها بزرگ مي‌شوند، نام رستوران‌ها، كافه‌ها، فروشگاه‌ها. ما‌نتوفروشي‌هاي بزرگ كه اصلا شبيه فروشگاه‌هاي سه‌راه جمهوري و ميدان وليعصر با آن رگال‌هاي پر از لباس و راه‌هاي تنگ و باريك‌‌بين قفسه‌ها كه خريداران را مجبور به مراعات بيشتر حريم ديگران مي‌كنند، نيست. رنگ لباس‌ها هم تغيير كرده، روشن‌تر، شفاف‌تر، با طراحي‌هاي عجيب و قيمت‌هاي بالاتر. گاهي هم گروهي هنرمند در گوشه پياده‌رو موسيقي دود و ترافيك و بوق و سرعت را به هم مي‌ريزند و نواي خوشي را ميهمان گوش عابران مي‌كنند.
ميدان ونك محل تلاقي آدم‌هاست، اين را ترمينال پرجمعيت سمت چپ ميدان مي‌گويد. تاكسي‌ها مقصدشان نقاط مختلف شهر است، سرعت‌زدگي خصوصيت مياديني است كه محل ملاقات آدم‌هاست. كارمندان شركت‌هاي اين منطقه با مناطق حوالي ميدان وليعصر كمي متفاوتند. لباس‌هاي فرم، يا آرايش‌هاي شبيه هم، آدم‌هايي كه در هر نقطه از شهر كه ببيني‌شان مي‌تواني حدس بزني كارمند يكي از شركت‌هاي حوالي ملاصدرا و ونك و ميردامادند. با چند نفر در مورد زندگي در اين محله صحبت مي‌كنيم اما بلااستثنا مي‌گويند: «ساكن اين منطقه  .» از اينجا به بعد بافت معماري بيشتر تغيير مي‌كند، مدل ماشين‌ها هم همين طور، شكل و ظاهر مغازه‌ها هم همين طور، كافه‌ها و رستوران‌ها را يادآوري كنم يا... ؟ اينجا نقطه عطف تهران است.

ونك به بالا
شكل و شمايل فروشگاه‌ها اروپايي‌تر است. جواهرفروشي‌ها، رستوران‌هاي نامي، برندهاي جهاني و حتي ادارات و موسسات مهم. در پياد‌ه‌رو آدم‌ها علاوه بر ظاهرشان فرهنگ‌شان و نگاه‌شان هم متفاوت است. گاهي مي‌تواني در ميان آرايش غليظ يك دختر خانم و سگي پشمالو كه جلوتر از صاحبش مي‌دود موج عجيب تازه به دوران رسيدگي را ببيني و گاهي در ميان سادگي زيبنده يك خانم ديگر، اوج اصالت را. آقاي مسني كه با لبخند از كنارت رد مي‌شود، تو را به اين فكر مي‌اندازد كه قديم‌تر‌ها انگار آدم‌ها مهربان‌تر بودند و كمتر از هم مي‌ترسيدند. و خانمي كه روي سكوي سيماني كنار جوي معروف وليعصر نشسته است، انگار نگاهش تا دل تاريخ عمق دارد. كنارش كه مي‌نشيني حرف‌ها دارد، انگار گوش شنوايي پيدا كرده باشد و بي‌خيال سرماي روزهاي آخر پاييز شده باشد. مي‌گويد اين منطقه اصيل است، من در همين محله بزرگ شده‌ام، مي‌گويد نقاط ديگر شهر را كه بكاوي تازه به دوران رسيدگي بيداد مي‌كند. معتقد است آنها كه اصيل‌ترند كمتر در پي ارزش‌هايي‌اند كه اين روزها باب شده‌اند و ارزشي ندارد. وقتي متوجه مي‌شويم نويسنده است مشتاق‌تر مي‌شويم براي شنيدن، حرف از تمكن مالي كه مي‌شود از گنج‌هاي نايافتني‌اش مي‌گويد: «مادر بزرگ من قبل از اينكه كه فوت كند، به هر كدام از نوه‌ها يك بخشي از دارايي‌شان را بخشيدند. و آنقدر شناخت داشتند از اعضاي خانواده كه بدانند چه چيزي چه كسي را بيشتر خوشحال مي‌كند و آن فرد قدر هديه مادربزرگ را بهتر و بيشتر مي‌داند. به من هم كتابخانه شخصي‌شان را هديه دادند، چون من از بچگي هر بار كه مهمان ايشان مي‌شدم، خودم را گوشه كتابخانه پنهان مي‌كردم و با يك كتاب سرگرم مي‌شدم، ارزشمند‌ترين هديه‌يي كه گرفتم همين كتابخانه بود، كه هم ارزش مادي زيادي دارد، به دليل كتاب‌هاي نفيسي كه دارد هم ارزش معنوي بسيار بالايي براي من، تصميم گرفته‌ام من هم كتابخانه را به كتابخوان‌ترين نوه‌ام هديه بدهم» وقتي مي‌رود تا نوه‌اش را از مهد كودك بياورد به اين فكر مي‌كنم كه اگر اين شهر هنوز در ميان اين همه دود نفس مي‌كشد به خاطر وجود چنين روزنه‌هايي است.
پارك‌وي هم محل تلاقي آدم‌هاست، اما همراه ماشين‌هايشان، از اينجا به بعد خيابان از پياده‌رو شلوغ‌تر مي‌شود، عابر پياده كمتري مي‌بيني، اينجا ماشين‌هايند كه در هم مي‌لولند؛ ماشين‌هايي كه در نقاط ديگر شهر كمتر مي‌بيني‌شان، كافي است حوالي ساعت 10 شب از پارك‌وي به سمت تجريش حركت كني تا بداني نگراني جامعه‌شناسان از اختلاف طبقاتي كه از آن دم مي‌زنند از كجا نشات مي‌گيرد.
رستوران‌هايي با قدمت 30 تا 40 سال ميزبان كساني‌اند كه وسع‌شان مي‌رسد براي يك وعده غذا بين 100 تا 190 هزار تومان بپردازند. چندين برابر مبلغي كه مردم در ميدان راه آهن براي يك وعده غذاي سرپايي مي‌پردازند. نيازي نيست خيلي با دقت به اطراف نگاه كنيد، اما مي‌توانيد مردي ژوليده را ببينيد كه سرش را داخل سطل بزرگ زباله كرده، چون همان 1500 تومان را هم نمي‌تواند براي يك وعده غذا بپردازد. حوالي ميدان شوش كارتن‌خواب است، معمولا پياده مي‌آيد تا به اينجا برسد. مي‌گويد آدم‌هاي اينجا گاهي مهربان مي‌شوند، صاحبان رستوران‌ها خيلي خوش‌شان نمي‌آيد كه او اطراف آن همه زيبايي كه برايش هزينه كرده‌اند، پيدايش شود. همين است كه نگهبان خوش‌پوش رستوران با مهرباني از او مي‌خواهد كه زودتر برود و درخواستش را براي كمي غذا بي‌جواب مي‌گذارد. اما گاهي مردم برايش يك پرس غذا مي‌گيرند و اگر خوش‌شانس نباشد بايد روزي‌اش را از پس مانده‌هاي داخل سطل زباله پيدا كند.
چنارهاي وليعصر بعد از پارك‌وي انگار خموده‌ترند، انگار خسته‌ترند. هرچه به ميدان تجريش نزديك‌تر مي‌شوي، بيشتر بوي تهران را مي‌شنوي؛ تهراني كه چيزي از رنگ و لعابش باقي نمانده. هنوز در اين محدوده خانه‌هاي قديمي كه به لطف و سليقه شهرداري يك رنگ و نارنجي شده‌اند، ايستاده‌اند تا يادگارهاي اصيل تهران باشند، هنوز آدم‌هايي در اين منطقه زندگي مي‌كنند كه با وجود وسع مالي، ماشين 600 ميليوني ندارند چون نيازي به داشتن چنين ماشيني نمي‌بينند. در اين محدوده هنوز قديمي‌ترهايي زندگي مي‌كنند كه برايت از تغييرها مي‌گويند و برج‌هايي كه مثل قارچ قد مي‌كشند و راه نفس كشيدن در «كوچه‌هاي شمرون» را تنگ مي‌كنند.
ميدان تجريش هم كه شده بازار براي تمام تهراني‌ها به لطف مترويي كه از كهريزك مسافران را مي‌رساند به پاي كوه‌هاي شميران. اما ميدان تجريش هنوز هم ميدان تجريش است، حتي اگر مشتريان مغازه‌هايش بومي‌هاي شميران نباشند.

پايان
تيپ‌شناسي مردمي كه در مناطق مختلف خيابان وليعصر تردد دارند، مساوي است با تيپ‌شناسي مردم تهران. خيابان وليعصر يعني مترو با دستفروش‌هايش، با مسافراني كه هنوز اجازه نمي‌دهند كه مسافران ديگر پياده شوند و بعد آنها سوار قطار شوند،. با اتوبوس‌هايي كه هنوز اولويتي براي سالمندان و افراد ناتوان ندارند، با تاكسي‌هايي كه هنوز براي 100 تومان و 50 تومان داخل‌شان بحثي داغ و جدي در مي‌گيرد. با مغازه‌هايي كه در آن همه مي‌خواهند سرشان كلاه نرود اما سر بقيه را كلاه بگذارند، با كودكاني كه فال به دست دنبال آدم‌هاي سرعت‌زده مي‌دوند، با مرداني كه سر در سطل‌هاي زباله دارند تا تفكيك دستي زباله را انجام دهند و شايد در اين ميان ته‌مانده بشقابي هم نصيب‌شان شود، با جواناني كه جواني‌شان را دود مي‌كنند، با دختراني كه هزينه زيبا شدن‌شان مساوي است با هزينه نجات جان يك كودك، با نوجواناني كه هزينه‌هاي يك روزشان مساوي است با حق‌الزحمه يك كارمند در طول يك ماه، با جواناني كه ماشين 200 ميليوني از شوگر ددي هديه مي‌گيرند، با...
تهران چه بخواهيم چه نخواهيم محل يك بازي بزرگ شده؛ بازي‌اي كه در آن يك طرف برنده است و طرف ديگر بازنده. تهراني‌ها هنوز بلد نيستند در اين زمين خاكستري طوري بازي كنند كه هر دو طرف بازي برنده از ميدان زندگي بيرون بروند.
اينجا يكي از پيچيده‌ترين شهرهاي دنياست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون