• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3138 -
  • ۱۳۹۳ پنج شنبه ۴ دي

لايف‌استايل وايف‌استايل نداريم ما داداش...

الف) پايين‌شهر
  مهرداد نعيمي / متني كه در ادامه مي‌آيد لايف استايل آقا جواد، چهل ساله از يافت‌آباد است كه خودشان تعريف كرده‌اند و ما و اون آقاهه كه توي مترو كنارمان نشسته بود و از ما بيشتر داشت توجه مي‌كرد، با هم نوشته‌ايم! چنانچه نسبت به بي‌محتوا بودن اين متن نقدي داريد به ما هيچ ربطي ندارد، زندگي آقا جواد همين‌قدر بي‌محتوا و بي‌معني است خب! اگه با اين قضيه مشكلي داريد كلا نخونيدش:
آقا جواد: از صبح كله سحر حدود ده اينا، بزرگوارانه از خواب جستم! از همون صبح به خودم كه اومدم ديدم امروز خيلي مگسي هستم. صبحونه رو زدم به بدن و يه چند ساعتي رو مثل هميشه رفتم توي مغازه نشستم! زندگي نيست ما داريم كه، همش به فكر دو تا مشتري دست تو جيب هستم! سر ظهري اومدم با كتري آب جوش بيارم، ريخت رو دستم! دستم حسابي سوخت واسه همينه كه الان دستمو بستم! حالا اين هيچ، هنوز ظهر نشده ديدم حسابي خسته‌م! تو نميري به موت قسم، پكرِ پكر! كركره رو كشيدم پايين، درِ دكون رو بستم، اومدم تو قليون‌خونه محله‌مون نشستم.
حالا ما كه دمغ، اين پسره احسان هم واسه ما تيريپ اومد كه اينجا ميز ما است و برو يه جا ديگه بشين، منم كه اعصابم خط‌خطي، زدم صورتشو بيريخت كردم دستشم شكستم!
شروع كرديم به قليون كشيدن، منم كه ظرفيتم بالاست، كلي دود خوردم ولي نه رميدم نه گسستم! اين فعل آخريه رو هم من بلد نبودم، رفقا به ريش ما بستن! توي همين جريانات بوديم كه يهو از سر كوچه خبر آوردن كه دعوا شده. گفتم هستم!
خلاصه رفتيم دعوا و شير تو شير شد، يه آجر اينقدري خورد به انگشت شستم! بزن بزن به قهوه‎خونه هم كشيده شد، رفقا زدن شيشه رو شكستن، پليسا هم اومدن در قهوه‎خونه رو بستن! حتي آقا آجانه مي‎خواست دستبند بزنه به دستم! گفتم جناب سروان، من اصلا اهل اين حرف‌ها هستم؟ يه عمريه كه آسه ميرم آسه ميام... نوكرت هستم! خلاصه جون مامان نگارو قسم خورديم ولمون كرد جستم!... خدا رحمت كنه مامان نگارمو... يعني از اين دروغي كه گفتم، خودمم حس كردم خيلي پستم! از خودم دلخورِ دلخور، پا شدم رفتم خونه همسايه‌مون نشستم! جعفر تلويزيونو كه خواست روشن كنه، گفت هستي؟ گفتم هستم!
گفت تا آخرش هستي؟
گفتم علي‌ايحال فعلا تا كانال فشِن تي‌وي‌شو هستم! نمي‌دونم اين كانالِ جونم مرگ شده چه مزخرفي داشت پخش مي‌كرد كه آروم آروم چشمام سنگين شد و روي همون مُبل، نيم ساعتي چشمامو بستم! نيم ساعت بعد غلام زنگ زد، گفت فوتسال رو هستي؟
 گفتم پس چي؟ تازه دو تا يار هم برات مي‌فرستم! آخه من عاشق فوتبالم... بازي مسي رو مي‌پرستم... البته تعريف از خود نباشه خودم از همه مربياي دنيا تاكتيكي‌تر هستم!
يه موقعي تيم خشت‌پزان مال من بود... همه تيم‌ها رو عينهو لباس مي‌شُستم، پهن مي‌كردم روي بند، حالام اگه بچه‌ها يكي دو بازي توپو بكنن تو گل، ما ديگه شروع مي‌كنيم به بردن، تيممون فقط رو هافسايدها! ضعيفه... اونم چون بچه‌ها خسته‌ن! هر كدوم مثل من بار يه زندگي رو دوششونه، كار دُرستن! سال به سال بياد و بره يه دست لباس واسه خودشون نمي‌خرن، تنگ‌دستن!
بگذريم، شب رسيدم خونه ديدم عيال اُملت تهيه ديده اونم دو تا تاوه! مي‌دونه من از اُملت متنفرما، از الكي گفتم نمي‌خورم خسته‌م! رفتم روي مبل دراز كشيدم پاي وايبر نشستم! جوري كه خودمم نفهميدم كي چشمامو بستم...
ب) بالاشهر
  علي درياكناري / صبح زود كله سحر راس ساعت 10 مثل هميشه مرتب و منظم از خواب بيدار شدم. امروز خيلي كارها دارم كه بايد انجامشون بدم. مثل هميشه مامي جون صبونه رو برام آماده كرده بود ولي من با دوستام قرار صبحانه داشتم توي رستوران لوكس گردون در مركز خريد اورانگوتانيوم در يك سوم انتهاييه دامنه‌هاي شمال شهر، خيلي رستوران شيك وپيكي نيست ولي به اصرار بچه‌ها رفتيم و يه صبحانه حقيرانه‌يي خورديم، بيشتر هدف دورهم جمع شدن بود. كلي بچه‌ها از خاطرات سفرهاشون تو تابستون تعريف كردن كه كجاها رفته بودن، آنتاليا و تركيه و قبرس و دوبي و ايتاليا و فرانسه كه خيلي ديگه لوس شده، من هنوزم نميتونم اينارو درك كنم كه چرا هي ميرن اينجاها، چهار تا سفر جديد و هيجان‌انگيز، من در حال تدارك سفر دور دنيا در هشتصدوهشتادوهشت روزم در هتل‌هاي پرستاره شهرهاي پرستاره دنيا. ديگه با اين جاهاي يكنواخت و تكراري روحيه‌ام خوب نميشه. ديگه از رفتن به كيش ميش خوشم نمياد. ديگه اون ويلا تو شمشك و اون ويلا تو درياكنار و اون يكي ويلا تو متل قو و ييلاق و قشلاق‌هاي بابا اصلا برام جذاب نيست و تكراري شده. صبحانه رو كه زديم، فوري به طرف محل كارم رفتم. شركت هولدينگ خون پاك آريايي شركت بابامه كه من هم عضو هيات‌مديره‌اش هستم و هم مديرعامل سه چهار تا از اين شركت‌هاي ديگه كار تجارت و عمران و صنعت انجام ميده. رفتم شركت كلي جلسه و كار و ملاقات امروز داشتم با كلي آدم‌هاي مهم ولي چون شب مهموني دعوت بودم. همه رو كنسل كردم، فقط يه سري چك و اينا بود كه رفتم امضا كنم كه جنسامون تو گمرك نمونه. بعد از يه ساعتي كه تو شركت بودم. سريع رفتم آرايشگاهم پيش حسام دست و پنجه طلا كه تو فرمانيه تو پاساژ لاكچريان مقيم مركز آرايشگاه داره، خلاصه جديدترين مدل روز فشن در نيويورك رو برام زد و خوشحال و شاد و خندان رفتم سمت باشگاه، يه ساعتي هم باشگاه بودم و خيلي خوش گذشت، بچه‌ها همه منو دوست دارن، نميدونم چه جاذبه عجيبي دارم، ولي هرجا ميرم همه عاشقم ميشن، همه‌شونم ميگن ما عاشقتيم كامي جون، فقط به خاطر مرامت. تاكيدشون روي مرامم باعث شده كه باورشون كنم. امروز تصميم داشتم نهار نخورم كه شب تو مهموني حسابي از خجالت شكم دربيام كه سنندپيتي از دوستاي خيلي خوبم زنگ زد و گفت كه كار واجبي داره و اگه ميشه نهار رو در لاكچري‌ترين رستوران تهران يعني گابريل گارسياماركز در مركز خريد موزارت بخوريم و باهم حرف بزنيم. به ناچار يه نهار حقيرانه‌يي زديم و به حرف‌هاي مهم سنندپيتي جونم گوش دادم و راهنماييش كردم. بعدش ازش خواستم كه به من در انتخاب لباس و خريد براي مهموني شب كمك كنه. رفتيم مركز خريد فاخرالسلطنه كيكاووس ابن اسكندر يه ساعت جديد فولكس 40 ميليون يورويي، يه دست كت و شلوار خوشگل و شيك و مجلسي از برند «باستين شواين اشتايگر» طراح مطرح آلماني به قيمت 35 ميليون يورو يه پيراهن فوق‌العاده خفن از لاكچري‌ترين برند ايتاليا «سوپرماريوگوتزه» به قيمت 35 ميليون و 456هزار و 432 يورو و يه موبايل سلطنتي از شركت «گراهام بل‌اند اديسون» به قيمت 120 ميليون يورو و كفشمم از شركت مطرح «مايكل داگلاس و پسران» ازكشور خارج ايتاليا به قيمت 23 ميليون يورو خريدم. جورابم چون ديده نمي‌شد از دست فروش خريدم سه تا صد كه اسراف نشه. براي لباس زير هم به شركت مطرح و خارجيه «كريستانو رونالدو سون» با رنگ صورتيه گل‌گلي مراجعه كردم و تهيه كردم. البته هنوز نميدونم كه خودم اينقدر ارزش دارم كه اين همه پول اين آت و آشغالارو دادم يا نه ولي بالاخره بايد بكنم تو چشم دوستام تا حساب كار بياد دستشون. ماشينمم اين ماتراتزي خيلي تكراري شده بود زنگ زدم بچه‌ها برام يه ماشين آخرين سيستم «آستون ويلا 2018» فيبر كربن پلاك موقت آوردن كه ماشينمم جديد باشه و تكراري نشده باشه. ديگه اين ماتراتزي خيلي برام تكراري شده بود. اين آرمش خنجري بر پيشانيم بود. خريدامو كه كردم با سنندپيتي به خاطر مشايعت و حسن سليقه‌اش تشكر كردم و سريع رفتم پنت‌هاوس درويشيمون روي دامنه كوه و آماده شدم كه شب برم مهموني كه بتركونيم. روز سختي رو داشتم، اميدوارم كه حداقل شب خوبي رو داشته باشم كه بتونه جبران بشه. شما نميدونين من چقدر بدبختي و مشكلات دارم و سرم چقدر شلوغه. برام دعا كنين.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون