راننده شاعر
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم. راننده تاكسي نگاهم كرد و گفت: «يه شعر بهت بدم ميتوني تو روزنامه چاپش كني؟» پرسيدم: «مال كيه؟» راننده تاكسي گفت: «خودم.» راننده حدودا شصت ساله بود. پيشاني بلندي داشت، موهايي سفيد و چشماني درشت و نافذ. پرسيدم: «شعر ميگيد؟» راننده گفت: «بله» پرسيدم: «چه جور شعري؟» راننده گفت: «شعر درباره تاكسي و مسافرهاش.» خنديدم. راننده هم خنديد. گفتم: «ميشه يكي از شعرهاتون رو بخونم؟» راننده از جيبش كاغذي درآورد و دستم داد. روي كاغذ نوشته بود: «سي و دو سال است كه گاز ميدهم/ و نميدانم ماشين من جلو ميرود يا زمين است كه عقب ميرود/ مسافرها سوار ميشوند/ دقايقي بعد پياده ميشوند/ بعد نفر ديگري سوار ميشود/ او هم پياده ميشود/ بعد يك نفر ديگر/ و من پير ميشوم.../ من سي و دو سال است كه گاز ميدهم و نميدانم ماشين من جلو ميرود يا زمين است كه عقب ميرود...» به راننده تاكسي نگاه كردم شصت ساله بود، پيشاني بلندي داشت، موهايي سفيد و چشماني درشت و نافذ و چينهاي زيادي روي پيشاني و كنار چشمانش بود.