بله، ما همه ميميريم!
نگار مفيد
ما همه ميميريم، در انتهاي داستان زندگيمان بالاخره روزي فرا ميرسد كه بايد پرونده را ببنديم و خوب و بد زندگيمان را به هم بدوزيم و رخت و لباسمان را جمع كنيم. روزي كه براي همهمان اتفاق ميافتد و شتر را ميبينيم كه دم خانهمان خوابيده است. براي همهمان اتفاق ميافتد. آدمهاي خوب، آدمهاي بد، آدمهاي مهربان، آدمهاي بيمار يا حتي هنرمندان. در ماجراي دوخت و دوز لباس آخر، هنرمند و سياستمدار با هم تفاوتي ندارند، همانطور كه شاعر و نويسنده با مردم عادي. ما همه ميميريم و خوب كه نگاه كني، ميان هزار اتفاق تبعيضآميزي كه تجربه ميكنيم، اين يكي از منصفانهترين قواعد زندگي است. حالا اينكه چطور ميخواهي از ميان تمام اتفاقهاي تبعيضآميز رخت و بخت خودت را بيرون بكشي، بحثي ديگر است و قاعدهاي ديگر كه كمتر كسي به قوانينش پي برده و آن را متوجه شده است. دستكم در ميان شاعران و نويسندگان و هنرمندان كم پيش ميآيد كه با اين ناداوريها كنار آمده باشند. آنها به حكم ذهن و دانايي زودتر سروكارشان به تفكر درباره مرگ ميرسد و به همين دليل آرامتر و گاهي افتادهتر رفتار ميكنند و چه بسا به همين دليل است كه در مقابل هزار رفتار تبعيضآميزي كه ميبينند، سادهتر لبخند ميزنند و سر تكان ميدهند و ميگذرند. آنها زودتر به فكر توشهاي براي دنياي پس از خود ميافتند و كتابها و شعرها و فيلمها و آثارشان را براي ما ميگذارند تا ببينيم و لذت ببريم و لبخندي روي لبهايمان بنشيند. در حقيقت دستاورد آنها در زندگيشان هديهاي است براي ما كه دير فهميديم يا دير دانستيم يا ديرتر از زمان تعيينشده براي زندگي آنها شناختيمشان. اما اين روزها انگار مبارزهاي در جريان است تا انگشت اتهام را به سمت كساني نشانه برويم كه ديرتر خواندهاند و ديرتر ديدهاند. ديرتر متوجه شدند كه كوروش اسدي نويسندهاي خوشفكر و داستاننويسي جذاب است. ديرتر دانستند كه عباس كيارستمي در پشت آن داستانهاي يكنواخت و روتين برايشان از چه چيزي صحبت ميكند. ديرتر فهميدند كه آن نويسنده و اين پژوهشگر عجب ذهن گيرا و جذابي داشته است. بازي سادهاي كه بازهم بحث تقصير و مقصر و دانستن و ندانستن را به ميان ميآورد. انگار برچسب ناداني و نشناختن به ديگران زدن، تبديل به مبارزهاي نفسگير براي نپذيرفتن اين حقيقت ميشود كه آنكه دوستش داشتهايم ديگر در ميان ما نيست. نيست تا در روزهاي سختي دست روي شانهمان بگذارد يا با يك جمله كوتاه آراممان كند. نيست تا وقت اشك و نااميدي سراغش برويم يا هنگام خنده در كنارمان باشد. نيست تا برايش جشن تولد بگيريم و ببينيم كه شمعهايش را فوت ميكند. هر اندازه كه عزيز از دست رفته نزديكتر باشد، مبارزه ما هم نفسگيرتر خواهد بود. شايد حتي از پا بيندازدمان و خستگي اين مبارزه ناخوش را برايمان دوچندان كند. اما حقيقت كه تغيير نميكند، او ديگر نيست، نفس نميكشد. پروندهاش هرچند براي خودش بسته شده اما پيش روي ما باز است و آن را ورق ميزنيم و نميتوانيم از فكر و خيالش بيرون بياييم. ما شروع به انتقام گرفتن ميكنيم از تمام آنها كه ديرتر خواندند و ديرتر ديدند و عزيز ما را پيش از مرگ نشناختند. كمي كه از اين مبارزه فاصله بگيريم، باز بودن پرونده آنقدرها بد نيست. آنها كه با كمي تاخير ميخوانند و ميبينند، كمك ميكنند تا عزيزترين فرد ما همچنان زنده باشد، همچنان نفس بكشد و همچنان به حضور در دنياي زندگان ادامه دهد. بله، ما همه ميميريم، حتي هنرمندان و شاعران و نويسندگان. همانها كه به قصد زندگي ابدي به دنياي نوشتن و ساخت فيلم رو آوردهاند به اين اميد كه رخت و بختشان در اين دنيا باقي بماند. هرچند براي بازماندگان كه هنوز با اتفاقهاي تبعيضآميز اين دنيا درگيرند، پذيرشش كمي سخت است، اما براي آنها كه از ميان ما رفتهاند، احتمالا اتفاقي هيجانانگيزتر از اين نيست كه كتابشان ورق بخورد، فيلمهايشان ديده شود، دربارهشان حرف زده شود و داستان زندگيشان همچنان سر زبانها بماند. ما همه ميميريم و از ميان ما آنهايي بيشتر زنده ميمانند كه زندگي با قواعد تبعيضآميز را براي بازماندگان آسانتر ميكنند. از اين جهت كه نگاه كني، عباس كيارستمي بيشتر از آنچه فكرش را ميكني زنده ميماند. مخصوصا در ذهن ما نادانان هميشگي كه ديرتر از موعد متوجه جاي خالياش شديم.