آشوب كاروان
اي بر در سرايت غوغاي عشقبازان
همچون بر آب شيرين آشوب كارواني
تو فارغي و عشقت بازيچه مينمايد
تا خرمنت نسوزد تشويش ما نداني
ميگفتمت كه جاني ديگر دريغم آيد
گر جوهري به از جان ممكن بود تو آني
سروي چو در سماعي بدري چو در حديثي
صبحي چو در كناري شمعي چو در مياني
سعدي