تا چند وقت ديگر...
سروش صحت
«چه مه قشنگي همه جا را گرفته... انگار وسط ابرها هستيم... از بين مه هيچ جا را نميشود ديد.» اين را زني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، در حاليكه سرفه ميكرد و نفساش به سختي بالا ميآمد، گفت: «مسخره ميكنيد؟... اين دوده... دود همه جا رو گرفته... آلودگي داره همهمون رو ميكشه... همهمون رو.» هوا سربي رنگ بود، عين هواي فيلمهاي ترسناك، عين هواي فيلمهايي كه فضاييها به زمين حمله كردهاند. ماشينها لابهلاي دود حركت ميكنند، عابران لابهلاي دود راه ميروند، پليسها ماسك زدهاند و سرفه ميكنند. صد متر جلوتر به سختي ديده ميشود. تاكسي ميرود. راننده چيزي نميگويد. زني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «چه مه قشنگي همه جا رو گرفته، انگار وسط ابرها هستيم... از بس مه هست هيچ جا رو نميشد ديد.» نگاه كردم ديدم ديگر از دود خبري نيست و مه رقيقي همه جا را گرفته بود و هوا سبك شده بود و راحت نفس ميكشيديم. ما مرده بوديم.