جادوگري كه جگر را حال ميآورد
غلامرضا طريقي
از شعر معاصر تقريبا هيچ نميدانستم تا روزي كه با حسين منزوي آشنا شدم. آن روزها دانشآموز سال دوم دبيرستان بودم. بعد از آشنايي با او بود كه فهميدم كه «نيما»يي هم آمده و رفته. تا جايي كه به خاطر دارم به توصيه منزوي ابتدا سايه و سيمين و بهمني را خواندم تا با غزل امروز آشنا شوم. بعد مثل اغلب نوجوانها اول رفتم سراغ سهراب سپهري. فروغ و شاملو و نيما و اخوان را هم خواندم و از همه آنها عبور كردم الا اخوان.
اخوان در شعرش چيزي داشت كه گريبان آدم را ميگرفت. بسيار محكم هم ميگرفت. آنقدر محكم كه هنوز بعد از بيست و چند سال نتوانستهام يقهام را از دست شعر او دربياورم. اين روزها و در محدوده چهل سالگي فروغ را هم بسيار بيشتر از پيش ميخوانم و ميپسندم اما دوست داشتن اخوان برايم يك وظيفه شده است.
همان وقتها وقتي از پس خواندن شعر اخوان هم برنميآمدم جادوي تركيبهاي عجيب و غريبش مرا از خود بيخود كرد. تا روزي كه به مناسبتي منزوي درباره اخوان حرف زد. منزوي آدم بيتعارف و ركي بود و اهل نان قرض دادن به هيچ زنده و مردهاي نبود بنابراين اگر اخوان را مياستود دليل محكمي براي كارش داشت. آنقدر محكم كه چشمهاي خسته او را پر از برق ميكرد.
من شيفته شعر و سواد منزوي بودم و حالا او با حالتي باور نكردني داشت در ستايش اخوان صحبت ميكرد. از روزگار نوجواني خودش و جواني اخوان در فلان كافه و مجلس تا روزگاري كه با او در موسسه «فرانكلين» سابق همكار بودند. بعد ماجراي آن شعر كه اخوان درباره منزوي و تقريبا در ستايش او نوشته بود. با اين گله كه كاش آن مقدمه را برايش نمينوشت. دوباره سراغ اخوان رفتم. دوباره و دوباره و دوباره، و هربار كه به باغ شعر اخوان سر ميزدم حسرت آميخته با شكوه شعر او خون نشيطي در رگانم ميدواند. هنوز هم همين طورم. هنوز هم اگر در بدترين و افسردهترين حال باشم «داستان از ميوههاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك ميگويد» جگرم را حال ميآورد. بيشتر از دو دهه است كه اخوان را ميخوانم و هنوز ذرهاي از بهتزدگيام در قبال شعر او كم نشده است.
من به حافظه ادبي و دانش منزوي غبطه ميخوردم و او به حافظه و دانش اخوان. چنين است كه سالهاست سوگوار سفر كردن كسي هستم كه هيچگاه او را نديده بودم. درست در همين روزها و حالها هم خود اخوان است كه به دادم ميرسد با اين جمله كه: «هي فلاني زندگي شايد همين باشد.»