• 1404 جمعه 9 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3194 -
  • 1393 دوشنبه 11 اسفند

كارتن‌خوابي در پايتخت در سه روايت

زندگي جاري در سرازيري و سربالايي

    بنفشه سام‌گيس/  تعبير آدم‌ها از فصل‌ها خيلي غريب است.
 براي يك نفر، پاييز فصل عاشق شدن است و براي يك نفر، تابستان فصل سكون. يك نفر از بهار، جوانه باورهايش را به ياد دارد و يك نفر از زمستان، سكوت زمين و زمان به هنگام ريزش برف.
كارتن‌خواب‌هاي شهرمان، در ميان سيل تعبيرها، گم شده‌اند. گم شده‌اند و فراموش شده‌اند.
 روزها كه از اتوبان چمران رد مي‌شوم، زير يكي از پل‌ها، دورتر از پاتوق‌هاي رودخانه، يك كارتن خواب خوابيده است. خواب هم مي‌بيند ؟ خواب‌هايش چه رنگي است؟ كسي به يادش هست ؟ اوقات بيداري، ياد گذشته هم مي‌افتد ؟ ياد كودكي‌اش و جواني‌اش كه عزيز بود ؟ حتي براي يك نفر ؟
نزديك ميدان فردوسي، يك كارتن خواب با كيسه خالي در دست، داخل سطل‌هاي زباله مي‌گشت تا ناني براي خوردن و زباله‌اي در خور فروختن پيدا كند. جوان بود. خيلي جوان. فاصله بين سطل‌هاي زباله، سرش پايين بود و چشم‌هايش، دوخته به زمين. هيچ اتفاقي در پيرامونش، اهميتي نداشت. لحظات زندگي، او را به شمار نمي‌آورد. ديده نشدن، فراموش شدن، بخشي از وجودش شده بود. بخشي از باورش. اگر هنوز باوري داشت...
 اين گزارش، حكايت آدم‌هاي شهر من است؛ حكايتي كه با سرماي زمستان گره مي‌خورد ناگزير.
شاهرخ، قاسم، علي، نرگس، كه مسافران دايمي اتوبوس‌هاي شبانه خط تجريش - راه آهن هستند در شب‌هاي زمستان و شب سرد را به صبح تلخ گره مي‌زنند،  مرداني كه در پاتوق‌هاي فرحزاد با قدم‌هاي دلسوزانه و دل‌هاي بزرگ‌شان همراه شدم، معتاداني كه زمينگير پاتوق‌هاي  مصرف مواد فرحزاد شده بودند، مرداني كه تنها پناه‌شان، «سراي به سوي اميد» بود با آن نگاه‌هاي رنج كشيده تنها، همه، آدم‌هاي شهر من هستند كه شايد بار دومي براي ديدن‌شان در كار نباشد.  سه شب، همراهي با مردان و زناني كه هر انگي هم بر پيشاني‌شان چسبيده باشد، اين قدرت را ندارد كه انسانيت را از وجودشان، از آن انتهايي‌ترين بخش وجودشان زايل كند و اين، در ميان تمام ديده‌ها و شنيده‌هاي آن سه شب، مهم‌ترين باور بود...

 شاهرخ از كار شبانه برمي‌گردد. از جمع كردن قوطي‌هاي آبميوه از سطل‌هاي زباله و فروش آنها به ضايعاتي‌هاي ميدان شوش.
12 هزار تومان قوطي آبميوه فروخته و به اندازه سه وعده مواد پول دارد. راهي پاتوق پل كردستان است. تنها پناهگاهي كه در اين سرماي  زمستان    مي‌شناسد.

  داخل خوابگاه، ده‌ها جفت چشم خيره مانده‌اند و سنگيني نگاه‌هاي‌شان آدم را خجل مي‌كند؛ نگاهي كه از تو مي‌پرسد «گفتن اين حرف‌ها به چه درد مي‌خورد؟» و تو هيچ جوابي نداري. چون اين حرف‌ها به هيچ دردي نمي‌خورد. اصلا شنيده نمي‌شود كه به دردي بخورد. ..

  دره سياه بود. زير پاي‌مان را نمي‌ديديم. نمي‌ديديم كجا پا مي‌گذاشتيم. مرد گفت: «جاي پاي من پايت را بگذار.» پاي مرد را نمي‌ديدم. دستش را گرفتم كه سر نخوريم با هم. هنوز دره سياه بود. مرد گفت: «حرف نمي‌زني. صدايت در نمي‌آيد. نفهمند كه تو زني.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون