شاید وقتی دیگر
روایتی از مسافران شبانه خط 11
مريم مجد
شب/خارجی/ ایستگاه بی آر تی میدان راه آهن
زنان و مردان چمپاتمه زده در خود، نگاههایی كه در انتظار آمدن سرپناهی متحرك در سرمای شبانه تهران.
آنها رهگذران شبهای پايتختاند كه تا روز ميشود، اثری از آنها نخواهیم ديد. شاید اشباحی كه در دل سوز سرما پیچیده شده در درهها و خيابانها پرسه ميزنند و به دنبال شعلهای از آتش در پیت حلبی ميگردند. همدردی در كف خیابانها را رها ميكنند و به سوی آخرين ایستگاه اتوبوسي شهر ميروند و همديگر را پيدا ميكنند و در طولانیترين مسير خود را در گرمای نيمهجان اتوبوس تا ايستگاه آغازين همراهی ميكنند. نور افتاده در مسير مربوط به چراغهای مغازههای خاموش خيابان وليعصر است، از جنوب به شمال و از شمال به جنوب، ميتوان چهرههاي تكيده شده، شاهرخ، علی و زني تنها در صندلی آخر را ديد.
شب/ خارجی / پاتوق ممد دراز/ اول فرحزاد پایین رودخانه
پسری حدودا بیست و چند ساله كنار آتش : انقدر درد و با سرما درمان كردم آبجی! اينجا ميدوني كجاست؟ اتوبانه، چوب كم گير میاد. لباس داري؟ پتو چي؟ غذا مذا تو دست داري؟
من : نور را بنداز پايين!
مرد: اون زنه رو صدا كن بياد بالا!
زن : نميام! مرا كتك ميزني فقط غذا ميخوام.خانم سردمه. چي داري؟ نيگاه كن خودت به اون ( به پسري چرت زده و ولو اشاره ميكند) : انگشتشو نيگا! داره ميوفته...يه هفته شيشه نكشه، تمومه!
مرد: آهای! بيست، سي نفر اون پايين اند. ميخواي ببرمت اونجا؟ ولی....
و این روایت تكراري و تكاندهنده انسانهایی است كه روزگارشان در خیابانها ميگذرد و سقفی جز آسمان بالای سرشان نيست.روایتی تكراری از انسانهایی كه هيچكس دوست ندارد با آنها روبهرو شود كه مبادا اوقاتش به تلخی نشيند.اما باور كنيد اينها واقعی هستند، حتی اگر چشمهايمان را برويشان ببنديم و نخواهیم آنها را ببينيم.
شبهای ميدان راه آهن، گمرك، دره فرحزاد واقعي هستند!