روايت اول: فصلي براي رهايي
اتوبوس تندروي مسير راهآهن- تجريش، يك ربع بعد از نيمه شب از ميدان راهآهن حركت ميكند. شاهرخ روي صندلي قسمت بانوان نشسته. با يك ساك پلاستيكي كه دو پلوور، كيسهاي پر از مداد سياه و رنگي و خودكار، دو بسته بيسكويت، يك ليوان حلبي و چند تكه كاغذ؛ تمام زندگياش را در خود جا داده است. يك كاپشن نازك و يك پلوور به تن دارد. پارگي پوزه كفشها نشان ميدهد كه مدتهاست پولي براي «آسايش» در كار نيست. صورتش فرتوت است و نگاهش فرسوده. جاي خالي دندانها - حاصل 30 سال زندگي با هرويين- صورتش را لاغرتر از آنچه هست نشان ميدهد. پوست پشت دستهايش صفحهاي است از تركهاي به هم پيوسته كه چرك، در شيار تركها رسوب كرده است.
« روزگار از اين بازيها بسيار دارد. انجمن معتادان گمنام هم 10 بار مرا برد براي ترك. مهم بعد از ترك بود. توي اين سرما كجا بروم؟ چطور زنده بمانم؟ »
شاهرخ از كار شبانه برميگردد. از جمع كردن قوطيهاي آبميوه از سطلهاي زباله و فروش آنها به ضايعاتيهاي ميدان شوش.
12 هزار تومان قوطي آبميوه فروخته و به اندازه سه وعده مواد پول دارد. راهي پاتوق پل كردستان است. تنها پناهگاهي كه در اين سرماي زمستان ميشناسد.
« دلم براي صداي قاشق چنگال تنگ شده. تو چه ميفهمي از حرفهاي من؟ از درد من؟»
شاهرخ 30 سال است، معتاد است. شاهرخ هفت سال و 9 ماه است كه كارتن خواب است. شاهرخ نقاش است. هنرستان درس خوانده و مينياتور ميكشد. امضايش يك دايره است با سه نقطه در دلش، قرينه هم.
«مينياتورهايم را به يك دلال ميدهم و او ميبرد خيابان منوچهري ميفروشد. از من ميخرد دو هزار تومان، پنج هزار تومان. يك روز رفتم منوچهري. نقاشي هايم را پشت شيشه مغازه ديدم. قيمت خورده بود 150 هزار تومان. با اين قيافه نميتوانستم بروم داخل مغازه... »
علي، شاهرخ را ميشناسد. بعضي شبها همسفر ميشوند در مسير طولانيترين خيابان پايتخت و تا صبح اتوبوس سواري ميكنند تا از سرما در امان باشند.
«شما همديگر را ميشناسيد؟» من ميپرسم.
« ما ؟... نه... »
علي، با صورت پاكيزه، كفشهاي واكسخورده و دستكشهاي چرم و كاپشني ضخيم به خيابان خوابها نميماند. سيگار هم نميكشد. فقط فراري از خانه و خانوادهاي است كه بعد از 20 سال، اجزاي صورتشان را هم فراموش كرده است.
« دو شب گذشته را اتوبوسسواري كردم. سه شب قبل از آن در مغازه يكي از دوستان خوابيدم. پاهايم از سرما ورم كرده بود و كفش هم به پايم نميرفت...»
علي ادبيات خوانده. دوست هم ندارد كه به او بگويند كارتن خواب.
« حتي روي كارتن هم نخوابيدم. »
اما يك سال را يادش ميآيد كه تمام چهار فصل سال توي خيابان گشت و توي خيابان ماند. از اين نوروز تا نوروز بعد... تا امشب، دو روز است نخوابيده. چشمهايش به قرمزي ميزند. سپيده صبح كه بزند و اتوبوس شلوغتر شود، ميرود به سمت حاشيههاي تهران و خودش هم نميداند تا چند روز مهمان جنوب شهر خواهد بود.
« تا هر وقت كه گفتند برو... »
نرگس روي رديف انتهايي اتوبوس نشسته. از دوربين ميترسد و نميخواهد «فاميل»، عكسش را ببينند. او هم مثل شاهرخ، يك كيسه پلاستيكي بزرگ دارد و چند لايه لباسي كه روي هم پوشيده واضحتر از جملاتي است كه به هم ميبافد.
« توي خانههاي مردم كار ميكنم. امشب هم رفته بودم فلاح. خانه مان ولنجك است... »
روسري را روي صورتش ميكشد. از پشت تار و پود روسري ميشود صدايش را شنيد. صميميتر شده و حرفهاي چند لحظه قبلش را فراموش كرده.
« من از گداخانه خوشم نميآيد. به زور ميبرندمان. انگار رفتهاي اجباري. سر ساعت بايد آنجا باشي. سر ساعت شام. سر ساعت حمام. سرساعت نفس بكش. سر ساعت بخواب. سر ساعت بمير... »
اتوبوس از ميدان وليعصر رد ميشود. از ميدان ونك رد ميشود. راننده اتوبوس، گوش سپرده به نجواي آرام راديو و چشم دوخته به خيابان خلوت كه هر از گاه يك اتومبيل، خوابش را ميشكند.
« اينها هم انسانند. نميتوانم بگويم سوار نشو. در اين سرما، هوا هم يخ ميزند...»
رسيدهايم پايانه تجريش. راننده، كرايه از علي و شاهرخ و نرگس نميگيرد. علي روي صندليهاي ايستگاه مينشيند. شاهرخ كيسهاش را دستش ميگيرد و ميرود به سمت اتوبوسي كه نيم ساعت بعد حركت ميكند. آخرين حرفها...
« زير آن پل آنقدر هنرمند هست كه من گم شدهام بينشان. گناهمان فقط اين است كه معتاديم. من قوطي آبميوه جمع ميكنم و با افتخار ميفروشم. افتخار ميكنم كه تا امروز جلوي يك بچه پنج ساله سيگار نكشيدم. بيا پيش ما. بيا برايشان غذا هم بياور. آنها هميشه گرسنهاند. يك چيزي بياور ته دلشان را بگيرد. مثل نان و پنير و خرما. من هم هميشه آنجا هستم. جايي ندارم بروم. آنها خانواده من هستند. ميداني؟ كارتن خوابي بيمنت است. كارتنخواب كه باشي فقط آسمان روي سرت منت ميگذارد... »
كنار امامزاده چند اتومبيل پارك كردهاند. دستفروش ابتداي پايانه، داخل يك پيت حلبي آتش روشن كرده و روي ميز چوبي كنار دستش چند شمع و كبريت و سيگار ميفروشد.
«گفتند آب ناودان خانههاي دربند يخ بسته.» دستفروش ميگويد.
«فكر كنم امشب چهار يا پنج درجه زير صفر باشد. يخ نيست كه. يك ساعت ديگر خشك ميشوي.» رفيق دستفروش ميگويد.
يك ساعت و نيم از بامداد گذشته و كنار پل پايانه، كنار يك منقل، مردان بيخواب ايستادهاند به انتظار آماده شدن كباب. پشت پل، در تاريكي كنار رودخانه، پيرمرد، تنها نشسته. كنار پاهايش پلاستيك ميسوزاند تا شعله كم جان، مانع از يخ زدنش بشود. پاي راستش را نزديكتر به آتش ميگيرد. پاي راست، از زير زانو، آهن پيچ شده و استخوانهاي پا با پلاتين به هم وصل مانده. دير رسيده و نجاريهاي بازارچه تعطيل كرده بودند.
« زودتر ميآمدم دو تكه چوب ازشان ميگرفتم آتشم گرمتر باشد. »
كارگر شهرداري بوده. يك سال و نيم پيش پايش شكست و استخوان پا خرد شد.
« خيابانها را جارو ميزدم. رفتگر بودم.»
يك خواهر دارد در تهران.
« يك شب رفتم خانهاش. ناراحت شدند. ديگر نرفتم. »
بوي كباب تا پشت پل ميآيد. سر شب يك نفر يك ساندويچ به پيرمرد داده. نه پول دارد كه ترياك بخرد و درد پاي شكستهاش را ساكت كند، نه چوب دارد كه گرم بماند.
« اين آهنهاي توي استخوانم وقتي يخ ميزند استخوانم را ميسوزاند. هميشه هم كه نميتوانم ترياك بخورم. هميشه هم كه ندارم بخرم. »
پيرمرد ترانهاي به زبان تركي ميخواند. آوازش در صداي رودخانه گم ميشود... اتوبوس راهي راه آهن، گرماي اتوبوس راهي تجريش را ندارد. هم سرد است و هم رانندهاش، عنق. لباسها، يادم مياندازد كه بعضي از اين مردها، مسافر اتوبوس قبلي هم بودند. مثل آن پسري كه شلوار نايلوني قرمز پوشيده. مثل آن پيرمردي كه كلاه شكاري به سر گذاشته. مثل آن خماري كه در اتوبوس قبلي هم روي صندلي يك نفره نشست تا دولا شدن و سر خوردنهاي بيهوايش مزاحمتي و اعتراضي نداشته باشد. روي رديف آخر صندليها قاسم به خواب رفته است؛ پسر 12 سالهاي با صورت سرما زده كه انگار پوست بيرنگ صورت، از سرما در حال تركيدن است. دو ساعت از بامداد گذشته و قاسم با نخستين موج اتوبوس روي دست انداز خيابان، از خواب ميپرد و مبهوت و با چشمهاي خوابزده، خودش را جمعتر ميكند روي صندليهاي پلاستيكي سرد.
« از ساعت هفت شب ميآيم و بلال و لبو ميفروشم... » ميگويد كه الان راهي خانه است؛ خانهاي در خيابان مولوي. ميگويد يك خواهر و دو برادر كوچكتر از قاسم، سه ساعت قبل چراغ را خاموش كردهاند و خوابيدهاند. از پدر چيزي نميگويد. نميخواهد بگويد.
« بعدا ميگويم... »
بعدي در كار نبود. قاسم بايد ايستگاه مولوي پياده ميشد. بيدارش نكرديم. اتوبوس كه رسيد ميدان راهآهن، شانهاش را تكان دادم.
چشمش را باز كرد. نگاهش را دور گرداند. نگاهي به ميدان انداخت. دوباره سرش را روي نشيمن سرد صندليهاي پلاستيكي گذاشت و به خواب رفت...