عباس ديلميزاده ٭
به معتاد مواد مخدر بدهيم؟
در هياهو و شلوغي ايستگاه مركزي مترو فرانكفورت چشمهايم دنبالش ميگشت. دنبال اويي كه شبيه بسياري ديگر در تمام شهرهاي دنيا بود.
مطمئن بودم كه به جاي درستي آمدهام. بارها بازديد از مراكز كاهش آسيب و مصرف مواد در اروپا كافي بود تا متوجه شوم مناطق آلوده و محل فروش مواد مخدر در نزديكي ايستگاه مركزي مترو است. ناگهان در ميان ازدحام جمعيت، چهره آشنايي ديدم. خودش بود، درست شبيه بقيه. به سمتش رفتم، سلام كردم. با لهجه غليظ آباداني جواب سلامم را داد. كمي با هم گپ زديم و از او سوالاتي پرسيدم. دانست به دنبال چه ميگردم. دستهايم را گرفت و به دنبال خودش كشاند. ترسيدم از اينكه مبادا پليس فرانكفورت مرا با او دستگير كند. نگران شدم از اينكه نكند براي اثبات آنچه به دنبالش بودم، دچار مشكل شوم. دوست كارتنخواب و فروشنده مواد مخدري دستهايم را گرفته بود و در خيابان به دنبال خود ميكشيد. از خيابانهاي اصلي به خيابانهاي فرعي ميرفت. من چشم به او دوخته بودم و ترسان با او قدم برميداشتم. در يكي از خيابانهاي فرعي ناگهان در جاي خود ميخكوب شدم.
كمي باورش برايم سخت بود كه در مركز اين شهر مدرن هم محلاتي وجود دارد كه اينچنين گرفتار اعتياد و كارتنخوابي هستند.
در كنار يكي از مركز گذري كاهش آسيب، تعداد زيادي معتاد كارتنخواب مشغول مصرف مواد بودند، كسبه با چهرهاي عبوس و ناراضي خود را در داخل مغازهها به كاري مشغول كرده بودند. از چهرهشان مشخص بود كه از وضعيت موجود شكايت دارند اما ميدانستند كه جابهجا كردن يك مركز گذري كار آساني نيست و چارهاي ندارند جز اينكه اين شرايط را تحمل كنند. مردي كه من را به اين محله آورده بود، همه كوچه و پسكوچهها را نشانم داد و برايم در مورد نحوه خدماتدهي مراكز گذري توضيح داد.
چند ساعتي در آن منطقه قدم زديم. ناگهان فكري به خاطرم رسيد، احساس كردم بايد بخشي از آنچه ميبينم را ثبت كنم. موبايلم را از جيبم بيرون آوردم تا عكس بگيرم. آن مرد از اين كار من متعجب شد و اجازه نداد عكس بگيرم. گفت: معتادان هم مانند ديگر افراد جامعه حق و حقوقي دارند. بايد حقوق شهرونديشان را رعايت كني. نميتواني بدون اجازه از آنها عكس بگيري. شايد اگر مبلغي به آنها پول بپردازي رضايت دهند كه از آنها عكس بگيري.
من هم خجالتزده از اينكه بعد از اين همه سال فعاليت در حوزه اعتياد، حقوق معتادان را به درستي درك نكردهام، شرمزده شدم.
ديگر شب شده بود و وقت خداحافظي. وقتي ميخواستيم از هم جدا شويم، پرسيد جايي براي خواب داري، گفتم، بله. شماره موبايلش را به من داد و گفت هر كاري داشتي به من زنگ بزن اگر بتوانم حتما كمكت ميكنم. در آخر هم يك آبميوه مهمانم كرد.
از اينكه در شرايط كارتنخوابي هم هنوز حس مهماننوازي را فراموش نكرده بود، متعجب شدم. هفته گذشته براي بازديد از خدمات تيمهاي سيار[موبايل] كاهش آسيب به يكي از پاتوقهاي زير پل اتوبانهاي شمال شهر رفته بودم. وقتي وارد پاتوق شدم باز هم همان حس عجيب به سراغم آمد. حسي كه ميگفت همه چقدر شبيه به هم هستند و مانند هم عمل ميكنند.
در آن ميان متوجه كسي شدم كه بهشدت شبيه او بود. جلو آمد. شروع به حرف زدن كرد. لهجه خوزستاني داشت. از برنامههايش ميگفت و اينكه براي ساماندهي پاتوقها چه كارهايي بايد انجام شود. از حقوق معتادان ميگفت و گلايه داشت از اينكه هيچكس معتاد را شهروند جامعه نميداند و برايش حقوق شهروندي قايل نيست. ميگفت آماده است براي ساماندهي پاتوقها با ما همكاري كند تا وضعيت بهبود پيدا كند. محكم و با صلابت صحبت ميكرد. حرفهايش هم حرف حساب بود، پرسيدم چقدر سواد داري، گفت دوره كارشناسيام را تمام كردهام. معلوم بود كه تحصيل كرده است. رابطه خوبي هم با بقيه معتادان داشت. با هر كدام از آنها به شيوه خاص آنها سخن ميگفت. وقتي ميخواستيم از پاتوق خارج شويم، به سراغم آمد و تقاضاي پول كرد. مطمئن بودم كه پول را براي خريد مواد مخدر ميخواهد. لحظهاي مكث كردم. صداهاي مختلفي در گوشم ميپيچيد. به معتاد پول نده، آن را خرج مواد ميكند! به معتاد پول نده، به خودش آسيب ميرساند!
و... تصميم خودم را گرفتم، به او پول دادم ...
٭مديرعامل جمعيت خيريه تولد دوباره