دنكيشوت
سروش صحت
ميدانم كه هرچه بايد درباره تيم ملي و بازي با پرتغال و اسپانيا و مراكش گفته شود گفته شده است، ميدانم كه درباره پنالتي رونالدو كه بيرانوند گرفت همه حرفها زده شده است، ميدانم كه همه از بازي تيمي و هماهنگي اين تيم گفتهاند، ميدانم كه درباره كيروش گفتنيها گفته شده، ميدانم كه ميدانيد عالي بازي كرديم و كاش كمي بدشانسيمان كمتر بود يا شانسمان بيشتر.
مثلا كاش با اسپانيا مساوي كرده بوديم، يا كاش مراكش به جاي اسپانيا با پرتغال مساوي ميكرد يا...
ولي نميدانم چرا جز اينها هنوز نميتوانم درباره چيز ديگري بنويسم، هنوز نميخواهم به جاي آن پنالتي و شيرجه بيرانوند به قيمت دلار، يورو و كمآبي و بيهوايي و گراني فكر كنم.
هنوز يادآوري آن رويا برايم دلانگيزتر از اين واقعيت است. هنوز دوباره و دوباره تصاوير بازيها را نگاه ميكنم و مثل ديوانهها انگار منتظرم كه نتيجهاي تغيير كند كه شايد با اسپانيا مساوي كنيم يا پرتغال
را بزنيم. در تاكسي هنوز مردم حرف بازيها را ميزنند ولي بازيها تمام شده است و گراني و كمآبي و كمهوايي و قيمت بالاي دلار و سردرگمي
مانده است.
رمان دنكيشوت را دوست دارم ولي بايد حواسم باشد كه خودم دنكيشوت نشوم. دنكيشوت براي فرار از تلخي واقعيت به دنياي شيرين خيال پناه برد و با آسيابهاي بادي جنگيد.
مسافران تاكسي هم از فردا، پسفردا بيشتر از فوتبال از نگرانيهايشان خواهند گفت و...