شرم و عزيزان بيجهت
سيد علي ميرفتاح
سعي ميكنم كسي را قضاوت نكنم و زبانم را از دزد و فاسد ناميدن ديگران بر حذر دارم. اين روزها ما خيلي راحت همديگر را متهم ميكنيم. سهل است، خيلي راحت همديگر را مجرم ميناميم و حكم صادر ميكنيم. زورمان نميرسد و حرفمان دررو ندارد وگرنه به شديدترين وجه ممكن نيز مجرمان را مجازات ميكرديم و محض عبرت سايرين دمار از روزگارشان درميآورديم. اما عليالعجاله دمار از روزگار ماست كه درميآيد و اين ماييم كه مجازات ميشويم و تلخي ميبينيم. خبر ميآيد كه مثلا {...} و {...} از فلان بانك، محض گل رويشان رقمي ميلياردي، وام بلاعوض گرفتهاند، بيمعطلي بالا تا پايين همه را فحش ميدهيم و بر چرخ گردون لعنت ميفرستيم. به خصوص حالا كه هوا گرم است و از آسمان آتش ميبارد و دم به دم برق ميرود و كلافگي به جانمان افتاده و امريكا از آن طرف شاخ و شانه ميكشد، در قضاوت و بدگويي بيپرواتريم و زمين و زمان را با شداد و غلاظ بيشتري لعنت ميفرستيم. شايد حكيم توس هم كه ميگفت «تفو بر تو اي چرخ گردون تفو» اخباري شبيه به خبرهاي داغ روزگار ما ميشنيد و چون از لئامت ايام آزرده ميشد، طاقتش طاق ميشد و چشم ميبست و همه را به يك چوب ميراند. حق هم داشت. هر طور حساب كنيم حق داشت. او پروژهاي عظيم در سر داشت اما نه تنها كسي كمكش نكرد بلكه سنگ هم جلوي پايش انداختند. ما كه نبوديم اما به احتمال زياد فردوسي وقتي به صاحبنامان و صاحبدولتان همروزگارش ميرسيد ميگفت «مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان». ولي آنها ميرساندند و كار خودشان را ميكردند و تا آنجا كه زورشان ميرسيد آزار و اذيتش ميكردند. فقط فردوسي نبود ديگر حكما و عرفا و ادبا هم كمابيش وضع و حالشان همين بود. يك جاهايي كاملا مشهود است كه مثلا حافظ از تنگدستي و نداري به ستوه ميآمده و وقتي همقطاران نه چندان هنرمندش را ميديده كه از زيادي هبه و هديه نميدانستند با داراييشان چه كنند، روح آزردهاش را التيام ميداده كه «تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس». يعني از زمان قديم اهل دانش و فضل دست و بالشان بسته بوده و براي سادهترين امور زندگي، طفليها در مضيقه بودهاند... همين حدود صد سال پيش شاعر دردمندي مثل ايرج، با اينكه فضل و هنر از زبان و قلمش ميچكيد، در محاصره هزاران گرفتاري كوچك و بزرگ بود. غم خانه، غم نان، غم اولاد، غم روزي... خدا هيچ بنيبشري را گرفتار غم روزي نكند. شاعر و هنرمند و عالم فرهيخته كه جاي خود دارند همين مردم كوچه و بازار هم نبايد در پيچ و خم معاش گرفتار شوند و جلوي زن و بچه خود احساس شرم كنند. در اين گرماي كلافهكننده كلي پيك موتوري و شوفر و بنا و كارگر و دستفروش مجبورند هرم آفتاب را تحمل كنند و براي يك لقمه روزي عرق بريزند و راه به جايي نبرند. رانندهاي كه امروز مرا به ميدان توحيد رساند پيرمرد هفتاد سالهاي بود كه ميگفت اگر كار نكند از پس روزمره زندگياش برنميآيد. مردم گرفتارند، بچهمدرسهاي دارند، يكي ميخواهد دختر شوهر بدهد، ديگري اجاره خانهاش عقب افتاده، خدا نياورد، خيليها مريض دارند و از پس خرج و مخارج بيمارستان و دوا و دكتر برنميآيند. بيخود نيست كه سر يك بوق ساده خون جلوي چشمشان را ميگيرد و با فحش و قفل فرمان به جان هم ميافتند. خستهاند و بياعصابند، خستهتر و بياعصابتر براي اينكه فكر ميكنند كسي به فكرشان نيست و بالاسريها عين خيالشان هم نيست و حتي در تبليغات و محض تظاهر هم كسي غمشان را نميخورد. توي تاكسي بنشينيد و يك كلمه از داغي هوا بگوييد تا فيالفور ملت دهان باز كنند و بد مقامات را بگويند و از بخوربخور آقازادهها بنالند و راست و دروغ به هم ببافند و بمالند كه كسي به فكر محرومان نيست جز به جيب و لذت خود به چيز ديگري فكر نميكنند. الان نميخواهم ثابت كنم كه فكر ميكنند يا نميكنند. قطعا همه مثل هم نيستند و نبايد كلهم اجمعين را به يك چوب راند. الان نميخواهم مسير بحثم را عوض كنم و به شما اميدواري بدهم كه مسوول دلسوز كم نداريم و دايما يكسان نباشد حال دوران. حرفم چيز ديگري است. بخش آزارنده ماجرا اينجاست كه به هر دليلي اين پالس به مردم نميرسد كه كسي در بالادست شما نگرانشان است و هر آنچه از دستش بربيايد براي سامان دادن به زندگي مردم دريغ ندارد. نه تنها چنين پالسي نميرسد بلكه برعكس پالسهاي تشديد شدهاي ميرسند كه مستضعف كيلويي چند؟ سفرهاي پهن است هر كس هرچقدر زورش برسد سهم ميبرد...
يكي از بچههاي روزنامه گفت اگر به تو ميدادند نميگرفتي؟ گفتم نميدانم اما اگر ميگرفتم هربار كه توي آينه خودم را ميديدم احساس شرم ميكردم كه در من چه ديدهاند كه عزيز بيجهت بانكداران شدهام؟ نميگويم آنقدر قلندرم كه نميگرفتم اما مطمئنا اگر ميگرفتم هربار كه مردم خسته و نااميد را ميديدم كه بندگان خدا دخل و خرجشان با هم جفت و جور نميشود، از شدت شرم آرزو ميكردم كه زمين دهان باز كند و مرا ببلعد. گيرم در بانك باز است، حياي من و شما كجا رفته.