چهار فصل
سروش صحت
ساعت 3 ظهر كنار خيابان منتظر تاكسي بودم، اما ماشين رد نميشد. گرما تشنگي ديوانهام كرده بود. بدنم لوچ بود و لباس به تنم چسبيده بود، زبانم را روي لب كشيدم، خشك خشك خشك. يك تاكسي رد شد، دست تكان دادم، فايدهاي نداشت تاكسي پر بود. فكر كردم تا چند دقيقه ديگر بخار مي شوم و به آسمان ميروم، كاش هوا خنك بود. واقعا زمستان بهتر از
تابستان است.
ياد روزهاي سرد زمستان افتادم كه مثل بيد لرزيده بودم و خيس آب مثل موش آب كشيده منتظر تاكسي ايستاده بودم و تاكسي رد نشده بود. ياد هواي آلوده و ترافيك سنگين زمستانها افتادم. ياد شبهايي كه منتظر تاكسي بودم و فكر كرده بودم تا چند دقيقه ديگر مثل يخ خرد و تكه تكه ميشوم.
نه زمستان مثل يخ تكه تكه شدم و نه تابستان بخار شدم...