داستان واقعي...
سروش صحت
بعضي از خوانندگان اين ستون سوال ميكنند كه مطالب اين ستون واقعي است يا نه و خيليها ميگويند «فقط مطالب واقعي را بنويس.» مطلب اين هفته صددرصد واقعي است، بدون يك كلمه پس و پيش. ديروز در اوج گرما عقب تاكسي نشسته بودم و عرق ميريختم و حرص ميخوردم. يك نفر توي راديو داشت از آغاز «يك روز خاص، قشنگ» صحبت ميكرد و من هزار تا احساس داشتم جز اينكه وسط يك روز قشنگ و خاص هستم.از جواني كه كنارم نشسته بود، پرسيدم: «به نظر شما امروز يك روز قشنگ و خاصه؟» جوان گفت: «بله». باورم نميشد. گفتم: «اين ترافيك، اين گرما، اين بلبشو، اين وضع... قشنگ و خاصه؟» جوان گفت: «من رزيدنت راديولوژي هستم . اينقدر آدم ديدم كه كل شكمشون را غده بدخيم گرفته، اينقدر كبد و شش و كليه مشكلدار كه ديگه كاريش نميشه كرد ديدم كه فهميدم هر روزي كه سالم هستم، يه روز قشنگ و خاصه.» و اين جمله را جوري گفت كه من فكر ميكنم هميشه يادم بماند، درست است كه شعاري به نظر ميرسد ولي صددرصد واقعي است، بييك كلمه پس و پيش.