پيشنوشت:دوسال پيش و در سالروز درگذشت حميد مصدق، از كامبيز نوروزي پرسيدم كه چرا اكثر شعرا و نويسندههاي بزرگ اين سرزمين حقوق خواندهاند و ربطي به وكالت دارند.
حقوقدان اهل فرهنگ در يادداشتي، جوابي با اين مضمون داد: «چون خشكي قوانين و آييننامهها و جهان حقوق، جواب سرگشتگيهاي روح آدم را نميدهد. موسيقي و ادبيات و شعر و داستان، نجاتدهنده است.» دوسال بعد از اين يادداشت و در يك كانال تلگرامي و خيلي اتفاقي، داستان كوتاهي از كامبيز نوروزي را ديدم.
اتفاق عجيبي نبود. اكثر ما روزنامهنگارها ميدانيم كه او دست به قلم است و نثر منحصربهفرد خود را در يادداشتهاي مطبوعاتي دارد. اما چاپ نشدن اين داستانها و البته منتشر نشدنشان در مطبوعات عجيب بود.
همين شد كه گوشه ذهنم ماند تا رسيدم به «پنجشنبه روز آخر نيست» و ياد داستانها افتادم. داستانهايي كه تا امروز در مطبوعات منتشر نشده و كامبيز نوروزي بعد از شنيدن ايده اين صفحه با انتشار آنها در اين صفحه موافقت كرد. داستانك اول را با هم
ميخوانيم:
- اوكيست؟
- كي؟
- او.... هم او كه دارد ميرود. كه در آن موهاي بلند و پيراهن زردش باد افتاده و نگاه به
بالا دارد.
- او را ميگويي در آن سو؟... او خيال من است.
- خيال تو؟ خيال تو در چشمهاي من چه ميكند؟
- هركه به اين صحرا بيايد، خيال من ميشود خيال او... اين خاصيت صحراست.
- كدام صحرا؟ در اين شهر سنگي بيدر و پيكر، دريغ از يك وجب خاك آرام.
- صحراست. هم الان در صحرايي. وقتي صحرا در خودت باشد، هركجاباشي در صحرايي.
- هنوز دارد ميرود. ميروم دنبالش. بايد بروم.
- آره. دارد ميرود. برو. نميتواني نروي. خودش ميبردت.
- چرا خودت نميروي ؟ خيال تو هم هست.
- من هم دارم ميروم. نميتوانم نروم. خودش ميبردم.
- ولي دنبال خيال من نيا. دنبال خيال خودت برو.
- دنبال خيال خودم ميروم.
- نميشود خيال من خيال تو هم باشد !
-گريزي نداري... بيمن، بدون خيال خودت نميتواني دنبال او، دنبال آن خيال بروي ...
-مي شود تنهايم بگذاري؟
-اگرتنهايت بگذارم كه ديگر رفتني در كارت نخواهد بود.
-تو همينجا بمان. خواهم گفت چه شد .
- ميآيم. من از تو به تو خواهم گفت كه چه شد.
-قول ميدهم بگويم به چه رسيدم .
-رسيدن نيست. حواست باشد... حكايت، فقط حكايت رفتن است.
-برويم؟
-برويم ....