• 1404 يکشنبه 18 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4193 -
  • 1397 پنج‌شنبه 5 مهر

بار اول

شرمين نادري

يك بار به دوستي گفتم: من سندروم پاي بي‌قرار دارم. گفت: گمانم اين يك بيماري عصبي خطرناك باشد و بهتر است با اسمش شوخي نكني. نمي‌دانم، يعني يادم نيست كه همان روز از اين حال غريب زدن به كوچه و راه رفتن هر ‌روزه‌ام ترسيدم يا خيلي بعدتر وقتي كسي به من گفت راه رفتن براي تو يك جور جنگيدن است با خودت.

به هر حال خيلي وقت‌ها اين جنگ دست خودم نيست، وقتي با تمام وجود مثل تكه‌اي شهاب‌سنگ كنده مي‌شوم از روي صندلي و به سمت مركز شهر كشيده مي‌شوم، يعني مي‌دوم توي كوچه تا ديوانه‌وار راه بروم و برسم به جايي كه شهر زنده است، بعد مي‌ايستم و نگاه مي‌كنم به ديوارها و پنجره‌ها و خيابان‌ها كه انگار ايستاده‌اند تا نفس كشيدن آدم‌هاي‌شان را نگاه كنند.

همين سه روز پيش كه سر صبح چهارده هزار قدم رفته بودم و برگشته بودم و به دوروبرم نگاه كرده بودم و يادم نمي‌آمد چطور از خيابان شلوغ وليعصر سر در‌آورده‌ام، براي جلسه ساعت چهار مجله از خانه بيرون زده بودم و قصد داشتم ماشين‌هاي ميدان فاطمي را سوار شوم و بعد كمي، فقط كمي به سمت فلسطين، البته ميدانش، پياده‌روي كنم.

اگر اشتباه نكنم، تازه از در خانه بيرون آمده بودم و داشتم براي خودم حساب مي‌كردم كه كي مي‌رسم به دفتر مجله كه ديدم يك زن با عصاي باريك چوبي و كمري كه مثل خود عصا خم بود از در يك خانه‌اي آمده بيرون و نگاهم مي‌كند.

حركاتش آهسته بود، درست مثل فيلم‌هاي قديمي، زني پير كه سنگين سنگين پيچيده بود توي پياده‌رو و خندان خندان نگاهم كرده بود، صورتش مثل آينه‌اي شكسته پكسته بود و صداي نفسش، خش‌دار، مثل جاروي رفتگري خسته، كل پياده‌رو را به سمت من انگار جارو مي‌زد.من هم بي‌اختيار و به خاطر آن شرم و احترامي كه ‌بزرگ‌ترها يادمان داده بودند و هنوز هم دلخور نيستم از سختگيري‌شان، ايستاده بودم و نگاهش كرده بودم، لابد منتظر بودم بگذرد، اما نمي‌گذشت.خيال كردم آمده كه براي آخرين بار كوچه‌مان را تماشا كند كه آن‌طور دست مي‌گذاشت روي درخت‌ها و برگ‌هاي خشك و ريخته پيخته شمشاد‌ها و به گربه زشت و كوري كه كنار سطل آشغال نشسته بود يك‌جوري مي‌خنديد كه من و گربه هر دو معذب مي‌شديم.بعد اما مثل كشتي كوچك بادباني كه باد مخالف به تلوتلو انداخته باشدش، زن خودش را توي راه باريك جلوي خانه‌اش كشيده بود و به ‌سمت خيابان ايستاده بود و خيره شده بود به آن باريكه نور پاييزي كه مي‌ريخت توي كوچه و بعد باز گردن چرخانده بود و به من نگاه كرده بود.همين هم بود كه راه افتاده بودم، درست مثل دختربچه‌اي كه دوچرخه‌سواريش را نشان بزرگ‌ترها مي‌دهد، پا زده بودم، اين‌قدر تندتند رفته بودم كه ديگر نفهميده بودم، كي از زير آن پل ‌شلوغ كردستان گذشته‌ام و ماشين‌ها روي سرم تلق‌تلق‌كنان اتوبان شمال را به جنوب و اتوبان جنوبي را به شمال خط انداخته‌اند.

پا زده بودم، از خيابان‌هاي شلوغ و از بين مردمي كه با صورت‌هاي خاموش و خسته مي‌گذشتند از كنارم، دويده بودم و وليعصر را به سمت پايين چنان شنا كرده بودم انگار از مرگ مي‌گريزم.

از مرگ گريخته‌ بودم ‌البته؛ از نشستن ‌بي‌پايان، از عصاهاي خم‌شده، روي ‌باغچه ‌كچل ‌خيابان ‌شيخ‌بهايي، از دمپايي‌هاي قهوه‌اي طبي و از آن خنده آخر زن فرار كرده بودم و حالا خدا مي‌داند چرا درست وسط پياده‌رو يادم افتاده بود كه بيدار شوم و ببينم كه چهارده هزار قدم را جوري تند‌تند آمده‌ام كه پا و دست و مغزم بي‌حس شده و كسي توي دلم مورس مي‌زند به قصد پيدا كردن كمكي چيزي.

بار آخرش نبود، زن را مي‌گويم، همان كه آمده بود راه برود، بار اولش بود، بار اولي كه آمده بود توي كوچه، بار اولي اصلا كه آدم مي‌فهمد زنده است و راه مي‌رود توي كوچه و با خودش مي‌گويد كه چقدر اين خيابان‌هاي درهم گوريده، اين مردم خسته و سروصداي اين شهر شلوغ را دوست دارد، بار آخرش نبود گمانم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون