آنفلوآنزا
اطهر كلانتري
بعد از برف و آنفولانزاي اون سال كاشتيمش. روي كاناپه، زير پتو بودم. سارا چاهارگل و تخمشربتي ميشست برام كه جيغ كشيد: «بيا اينو ببين!» گفتم: «تو بيا من سرما سرمام ميشه.» اومد روبروم ايستاد، مشتشو گرفت طرفم. گفت: «دستتو بيار جلو.» دستمو جلو بردم. كف دستم يه شاه بلوط گذاشت. پرسيد: «ميدوني چيه؟» گفتم: «شاه بلوط؟» گفت: «يه حدس ديگه بزن.» گفتم: «يه شاه بلوط ديگه؟» شاه بلوط رو جلوي چشمم رو به نور گرفت. گفت: «چي ميبيني؟» چيزي نميديدم. گفت: «اين تخم جنه.» گفتم: «از كجا ميدوني؟» گفت: «توي چاهارگل بود.» نگاهم كرد. «ترسيدي؟» گفتم: «نه، باور نكردم.» گفت: «ميخواي بكاريمش؟ ميدوني چه جوري ميكارنش؟ بايد تو يه جاي تاريك و سرد، نزديك يه ساز، توي يه ليوان آب سه ماه مونده يا آب خزينه حموم عمومي بخيسونيمش. تنها شرطش اينه كه دست به ساز نزني. صدايي اگه از ساز بلند شه، تخم جن خراب ميشه.» پيانو رو به هر زور و زحمت جلو كشيدم و ليوان رو بين ديوار و پيانو گذاشتم. جن تو سكوت ساز جوونه زد. يه روز صبح، نزديك عيد وقتي بيدار شديم، نه ليوان بود، نه تخم توي ليوان.
حالا سالهاست كه پيانو رو فروختيم و ساعتي كه شب قطرههاي آخر سياهيشو ورميچينه، چند تكنوازي از پيانو ميشنويم كه سكوت خونه رو پر از بوي تخمشربتي و چاهارگل ميكنه. ما ديگه سرما نخورديم، ما تو تاريكي شب فقط صداي پيانو ميشنويم و فرداش زيرسيگاري جن رو خالي ميكنيم. ليوانهاي كثيفشو ميشوريم و تمام روز رو ميخوابيم تا دوباره شب بياد.