گسلهاي روح و روان
فرهاد گوران
يك - توي خيابان بودم؛ خيس از باراني كه شب پاييزي پايتخت را خيس كرده بود. گوشيام زنگ خورد و دوست امدادگري كه در سرپلذهاب به سر ميبرد، گفت؛ دوباره زلزله آمد...
تكان نخوردم و ضربان قلبم بالا نرفت. فقط يك لحظه اظهار اميدواري كردم كه اين بار بهشدت زلزله پارسال نبوده باشد. در آنجا طي يك سال گذشته بيش از پنج هزار پسلرزه آمده، تا جايي كه فاجعه به طنز گراييده و اگر روزي بگذرد و زمين نلرزد انگار مردمانش در اين روزگار به سر نميبرند!
زلزله چهارم آذرماه روي صفحه زلزله آبان ماه سال گذشته رخ نداده بلكه گسلي ديگر فعال شده است. اين اتفاقي است كه به هراس مداوم زلزلهزدگان از استمرار فاجعه معنا ميدهد؛ همانها كه اغلب هنوز با درماندگي در درون چادر و كانكس به سر ميبرند.
در اين ميان آنچه در روانشناسي «نشانگان اختلال استرس پس از آسيب رواني» PTSD) (ناميده شده كماكان به عنوان مساله اصلي باقي مانده و تشديد شده است؛ اين تنش و تپش چنان فراگير است كه هرگز با اعزام چند گروه رواندرمانگر نميتوان كاري از پيش برد. در واقع آنچه امر طبيعي بوده اكنون به بحراني غير طبيعي و سايكولوژيك تبديل شده و ذهن و زبان مردمان مناطق زلزلهخيز را معطوف به خود كرده است. در آنجا با چرخه هيولايي «تكرار، يادآوري، تروما» مواجه هستيم كه پيوسته ساحت واقعيت را پيش چشم مردم منهدم ميكند.
دو – در ميان نقاشيهايي كه از كودكان زلزلهزده ديدهام نمونههاي عالي و خلاق كم نيست. يكي از آن نقاشيها را «اهورا»ي سه ساله كشيده؛ خط خطي با مداد سياه روي يك ورق قزمز مات. او اين نقاشي را يك ماه پس از زلزله آبان ماه 96، جلوي چشم خودم و دوستان امدادگر، در چادري كشيد كه از شرشر بيامان باران به آنجا پناه برده بوديم. اهوراي مغموم نه خانهاي خيالي در روستاي ويرانشان پديد آورد، نه درخت كشيد،
نه اسباببازي. آن خطوط كج و معوج در هم فرورفته، بازنمايي ذهني بود كه هنوز درگير شب زلزله بود؛ شبي كه به قول خودش «درها بسته شد، و
چراغها خاموش» اكنون پس از دومين زلزله خطرناك و شديدي كه سرزمين اهورا را لرزانده دستهاي كوچك او را به ياد ميآورم؛ دستهايي كه چنان دستهاي كودك تابلوي «مريم، كودك و انار» اثر لئوناردو داوينچي، معصومانه حقيقت را نگه داشتهاند. با اين حال نگرانم، نگرانِ شب جهان او و كودكان ديگر در آن برهوت خاموش.