• 1404 چهارشنبه 28 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4243 -
  • 1397 جمعه 9 آذر

يك حكايت ظريف

سيداكبر ميرجعفري

در روزگاران گذشته، مادر فقيري با دختر دم‌بختش در كلبه‌اي كوچك زندگي مي‌كردند. آنها از مال دنيا هيچ نداشتند و مجبور بودند براي گذران زندگي «خوشه‌چيني» كنند. خوشه‌چيني هم كه مي‌دانيد چه شغل سخت و كمرشكني است. خانواده‌هاي فقيري كه خودشان مزرعه نداشتند، مجبور بودند صبر كنند تا مزرعه‌داران گندم‌هاي‌شان را درو و جمع‌آوري كنند. بعد اينها بيايند و خوشه‌هايي را كه روي زمين ريخته، جمع كنند و توشه زمستان خود كنند. آن سال، فصل درو كه فرا رسيد، دختر قصه ما، مادرش را صدا كرد و گفت: «ننه! بريم خوشه‌چيني؟» مادر كه در افكار خودش غرق بود، نگاهي به قد و بالاي دخترش انداخت و با بي‌ميلي گفت: «دخترم به دلم افتاده كه امسال من مي‌ميرم؛ تو هم شوهر مي‌كني. پس ديگه براي چي بريم خوشه‌چيني؟ خدا بزرگه دخترم؛ برو به زندگيت برس.» دختر كه از پاسخ مادرش ذوق كرده بود، گفت: «ننه پس مي‌گي الان بايد چيكار كنيم؟» مادر گفت: «هيچي! فقط تو دعا كن كه من بميرم؛ منم دعا مي‌كنم كه تو شوهر كني.» دختر جواب داد: «وا! ننه! اين چه حرفيه؟ الهي صد و بيست سال ديگه با عزت و سلامت عمر كني؛ ولي چون تو مي‌خواي باشه؛ هرچي تو بگي!»

القصه آن سال، فصل درو گذشت؛ پاييز از راه رسيد و زمستان شد؛ اما نه دختر شوهر كرد نه مادر مرد. اتفاقا زمستان آن سال، از آن زمستان‌هاي سخت بود. هر روز و هر شب برف مي‌باريد. از قضا يك شب كه برف سنگيني در حال باريدن بود، باد شديدي هم وزيدن گرفت. كولاك شد؛ به قدري كه ديگر چشم هركس، تا پيش پاي خودش را هم نمي‌ديد، چه رسد به آنكه كسي بخواهد سرنوشت آن مادر و دختر را پيگيري كند. اگر شما از حال و روز آنها خبر داريد، من هم خبر دارم. حيف شد كه اين حكايت هيچ نتيجه اخلاقي‌اي در پي نداشت؛ اما همين جا از فرصت استفاده مي‌كنم و از خدمت شما خواهش مي‌كنم: «بنده دعا مي‌كنم لايحه مبارزه با پولشويي تصويب نشود. شما هم دعا كنيد استيضاح محمدجواد ظريف راي بياورد».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون