بيابان بيمنجي
صالح تسبيحي
مسيح در تمام نقاشيها، كتيبهها و نقشوارههاي ديوارها، مسيح بر هر بوم و گچكاري، مسيح در سينما و موسيقي و دست آخر مسيح در خيال ما مردي است تكيده و لاغراندام با پوستي سوخته از آفتابِ دائم اورشليم اما هميشه خندان و اغلب ايستاده ميانِ مردمان فرودست اميدوار. دست آخر مسيح با آن چهره زخمي، با آن تاجِ خار، هنوز چشم بر آسمان دارد و مسيح بر صليب همواره مجسمه ايمان بوده است و نماد كهن اعتقاد. مسيح بيش از دو هزاره همراه با مبلغان پاكباخته به نقاطِ مختلفِ دنيا سفر كرد و مسيح براي همساز شدن با مردم هر منطقه به رنگ و نژاد آنها در آمد. مسيح بور و چشم آبي ِساكسونها، مسيح ابرو كماني قفقازيها، مسيح پريشان رومي، يا مسيح فربه و مو خرمايي لاتين، هر چه بود نويد بخشش بود و خداوند رحمتگر.
اما اين مسيح آشنا كه در تب و تاب قرون متوالي از فقر و افسردگي و شكست و زندگي عفن قرون وسطايي جان به در برد و با آن شمايلِ نوراني بشارت جهاني آرماني ميداد و پيشواي گمشدگان بود و نور خستگان در تاريكي در خيال مردم شكاك قرن هجده به دام افتاد و از «صخره يقين به اقيانوس شك» سقوط كرد.
جاي بشارتدهنده خالي بود و عقل جاي احساسات تند پيروان پاكدين را گرفت. از اين خلأ، پيشوايان زميني معنويت سر بر آوردند و در شعرها و داستانهايشان هر روز و در هر كلمه مسيحِ مومن را از دمِ تيغ تشكيك گذراندند.
«تولستوي» به عنوانِ معمار انسان روسي قرنِ هجده مسيح را به مناظرات بيپايان خستهكننده ميفرستاد. او در آثار متاخرش به پيامبران قبلي و پيغمبر خاتم رجوع كرد و مسيحي تازه برپا ساخت. «نيچه» مسيح را از مسيحيت جدا دانست و در تمام نوشتههايش به مسيحيت چنان تاخت كه دست آخر خداي مسيح نيز پايين كشيده شد. از آن سو «داستايوسكي» وجدان مسيحي قوم اسلاو را به بازي گرفت و با ارجاعات روانپريشانه متعدد در پس هر عمل «مكافاتي» تراشيد. اينها همه پس پشتِ«نيكولاي گوگول» سر بلند كرده بودند و از كرانه درياي سياه، در سرماي منفي پنجاه درجه سيبري مسيحي برساختند كه ديگر از آنچه ميكرد، مطمئن نبود. يا اگر هم بود، تيغش به بُرندگي قرون پيشين نميبريد. «ايوان كرامسكو» بر لبه اين گذرگاهِ تاريخي ظهور كرد. او نخست متاثر از هنر واقعگراي اروپاي غربي بود. سنتي كه در ادبياتِ كلاسيك روسي بازتوليد شده و طراحي جزييات با رنگ و روغن، اين هماني داشت با تشريح جزييات توسط نويسندگانِ دوران «جنگ و صلح». كرامسكو با همين دقت نظر چهره «تزار الكساندر، شيشكين، تولستوي، داستايوسكي و شوچنكوي شاعر» را نقاشي كرد. او در اغلبِ آثارش نقاشي را بازتاب واقعيت ميدانست و با همين نگاه جزييپرداز زميني به سراغ مسيح رفت و او را تنها، خسته و كلافه به بيابان فرستاد.
او در تمامِ دورانِ كاري خود هرگز به اين نگاه بازنگشت و به عنوان يك نقاش سبك گريز، نقاشي او از مسيح خوانشي است صريح و زنگِ اعلان چگونگي معنويت در قرن آينده. كرامسكو پيشبينانه نشان ميدهد قرني در راه خواهد بود بي نياز از مصلح، دچار مرضهاي متعدد، قرن مهيب همنوعكشي و زخم زدن برادر به برادر. منجي ظهور كرده اما ناكام، بشارتش بيفايده، تنها، خسته، درفكر، نا اميد است از اصلاح مردمان زمانهاش، و حاكمان جهان اغلب در فسادي بيبازگشت. منجي از ظهور بيسرانجام خودش سرخورده است. منجي تلاش كرده ولي همهچيز همان است كه بود. غم آويخته از ابروانش نشان ميدهد كه ديگر كسي حرف او را نميخواند. حواريون تركش كردهاند. در چهرهاش ترديد با ايمان در نبرد است. در استخوانبندي نگاهش شك بيداد ميكند. غمِ بيپايان ناشي از بازنشستگي زودتر از موعد درهمش شكسته. مسيح قوز كرده، دستانش را به استيصال در هم گره كرده. دستان مسيح كرامسكو نقطه طلايي اين تابلوست. دستان استخواني، با انگشتاني بلند و رگهايي پر خون كه پيش از اين در طي قرنها در كار بوده و تكانههاي اعصار را پشت سر گذاشته و از پسِ امواج روميان و يهوديان بر آمده اما دوراني سر رسيده است كه دستان مسيح براي هميشه از كار افتادهاند. اين مُنجي از كار افتاده، دوراني را نمايندگي ميكند كه هيچ نيروي آسماني انسانها را نجات نميدهد و ناجيان همه غايبند. اگر براي تابلوي كرامسكو تابلوي دومي در كار بود، حتما بيابان سراسر خالي، غبار ايستايي برزخي در هوا بود و بر سنگ هيچ كس نيست.