نگاهي به رمان «آتش» اثر حسين سناپور
زني جسور با دلي گُر گرفته
شراره شريعتزاده
گُرگرفته رقص آتش. تا آتش نباشد نه خاكستري بهجا ميماند و نه دودي به آسمان ميرود. آتش بودن جسارت ميخواهد كه زبانه بكشد. زرد شود؛ نارنجي، قرمز تا بسوزد و بسوزاند. دستي گرم شود و دلي آتش بگيرد. كمتر كسي جسارت آتش بودن را دارد. لادن دارد. لادنِ «آتشِ» سناپور. زني با اعتماد به نفس بالا، جسور و بيپروا.
رمان «دود» كه از حسين سناپور سال 93 منتشر شد يك رمان اجتماعي، سياسي بود كه 24ساعت پس از خودكشي زني به نام لادن توسط حسام معشوقه قديمياش روايت ميشد. رمان «دود» با فلاشبك به ماجراهاي گذشته حسام و لادن پيش ميرفت. حسام، روشنفكري در گذشته كه رو به، سرخوردگي و درونگرايي رفته بود طي داستان بهدنبال كسي يا دليلي ميگشت تا علت خودكشي لادن باشد. در اين بين به شخصي به نام مظفر رسيد. او پس از مدتي انگيزهاي براي انتقام گرفتنِ مرگ لادن از او پيدا كرد.
نويسنده سه سال بعد كه رمان «خاكستر» را منتشر كرد، جواب خيلي از سوالهاي خواننده بعد از خواندن «دود» را داد؛ از جمله شخصيت مظفر. داستان، در همان 24 ساعت بعد از مرگ خودخواسته لادن، از منظر مظفرِ دود، معشوقه جديد و همكار لادن روايت شده بود. خاكستر قصه «دود» نبود، قصه خاكستر بهجا مانده از داستاني بود كه امروز «آتش»اش منتشر شده.
مرگ لادن چند وجهي است كه از هر طرف كه نگاهش كنيم، داستان يك زندگي را ميبينيم. رمان «آتش» از نگاه لادن است قبل از مرگ. لادني كه خود را ته چاه ميبيند و به هر ريسماني چنگ مياندازد تا خودش را بالا كشد. لادن جنگنده زمين بازي است. معتقد است، بايد همه را زير پا، له كرد تا بالا رفت. او براي عشقي كه به بنبست رسيده ميجنگد تا زنده بماند. اما مظفرِ خاكستر همه راهها را به روي او بسته و لادن را كيش و مات كرده. لادن قواعد بازي را هر چند خوب بلد نيست اما مدام مهرههايش را جابهجا ميكند تا گريزگاهي پيدا كند و از آنجا حمله كند.
لادن در اولين قدم از تغيير در ظاهر خودش شروع ميكند. «اي كرم پودر كارتيه، چاله چولههام را بپوشان لطفا. اي خط لب ايوسنلورن، نشانشان بده تمام لبهام را، تمامش را. اي كوكوشانل، كه من را ميبري به باغهاي پر از شيريني و پُر از خنكي، از خنكي باغهات پُرم كن. خواهش ميكنم، تمنا ميكنم، پناه بدهيد به من همهتان. كاري بكنيد از خودتان بشوم، اصلا شما از من بشويد، اي كشيدگي شلوار زارا، اي برازندهگي پالتو بنتون. دارم خفه ميشوم با اين پالتو. خفگياش اما ميارزد... خاكسار كنيد اين مردان نديدبديد را براي من امشب!» او مثل آفتابپرستها رنگ عوض ميكند تا به مهماني كه دعوت نيست، برود تا شايد بتواند دل مظفر را به دست بياورد. با هر ترفندي به مهماني وارد ميشود. زير رگبار نگاهها مقاومت ميكند. مظفر را ميبيند ولي با نديدن فرقي ندارد. مظفر با نگاه سردش جرقهاي به جانش مياندازد. «سرم يك تكه سرب است و تنم كوره آتش» ميفهمد به ته راه رسيده و جلوتر هيچ است و همين روزهاست كه تفاش كند، هم از زندگياش هم از شركت. فريادش را در گلو حبس ميكند. گريه نميكند كه اگر كند لادن بودنش زير سوال ميرود. اما همچنان به نمايش قدرت ادامه ميدهد «اين نمايش براي نباختن است نه براي خوب باختن.» خودش را تنها و بيكس ميبيند. تنها يار و همراهش رنوي آلبالويي است كه جايش نميگذارد. ريسمان بعدي كه چنگ ميزند ريسمان خانواده است. از خاله گرفته تا پدر و مادر. همه از او طلبكارند. او را به چشم كارت بانكي و آچار فرانسه ميبينند. اين ريسمان هم براي بالا رفتن محكم نيست. هر آن امكان دارد پاره شود. سراغ استادي شاعر ميرود كه فكر ميكند ناجياش ميشود اما تيرش به سنگ ميخورد. او منافع خودش را ميبيند و فرقي با مظفر ندارد.
زندگي وقتي قرار است به كسي پشت كند حتي نسيمي كه از دم پرتگاه مرگ برگردانده همچون اسمش پشت ميكند و ميرود. حسام همان كه لادن فكر ميكرد «بيكاره تنبل است و راضي به فلاكت» درب را باز نكرده ميبندد. شراره دختري كه از كف مترو جمعش كرده و سرو وضعش را تغيير داده ميشود جرقهاي در انبار كاه و به جاي كيفزني مترو، مخزني ميكند. همه دست به دست هم ميدهند تا لادن خسته شود. ريسمانهاي پوسيده را رها كند و به اعماق چاه برود.
علاوه بر لحن و زبان راوي يكي ديگر از نقاط قوت رمان «آتش» تصاويري است كه از آدمِ به بنبست رسيده نشان ميدهد. «آنقدر زير اين دوش مينشينم تا آب اين شهر تمام بشود. آبش كه تمام بشود، همه چيزش تمام ميشود؛ خودنمايي و ظاهرسازي و خور و خوابش. همه چيزش. كثافتهاش ميزند بالا و همهچيزش تمام ميشود.»
همچنين توصيفاتي لذتبخش رمان كه به چندبار خواندن خواننده را ترغيب ميكند: «چرا هر دفعه پيرتر از دفعه پيش ميبينمش؟ به خاطر چروكهايي نيست كه مدام به نظرم گودتر ميرسد و هر بار انگار از جاي دورتري نگاهم ميكند؟» لادن، حسام و مظفر هر سه بد بازي كردند، به بنبست رسيدند و بازنده شدند. حسام از مظفر انتقام ميگيرد، مظفر از همه و لادن از خودش. اما هيچكدام جسارت لادن را نداشتند تا كبريت آخر را بكشند. آتش، دود و خاكستر هر سه فاني هستند اما آتش بودن بهتر از خاكسترنشيني و دود بودن است. خاكستر به نسيمي دود ميشود و دود در هوا گُم. اما آتش با داغياش شايد دستهاي بيخانماني در سرماي زمستان را گرم كند و با نورش دلي را روشن.