ويترين
«جوزف سندي لندز، كارآگاه كاركشته اسكاتلنديارد، شش ماه گذشته را براي آموزش پليس بنگال در كلكته بوده و اكنون مشتاق و دلتنگ لندن، مشغول مهيا شدن براي بازگشت به وطن است كه... » رمان پليسي آخرين رُز كشميري تلفيقي است غافلگيركننده و ترسناك از مرگهاي زنجيرهاي، تنشهاي عاشقانه، فضاهايي نامتعارف و بخشي از تاريخ هندوستان دوران استعمار.
«به انتهاي سنگر كه رسيدم، توي تاريكي شبح يك نفر را ديدم كه دراز كشيده است. از طرز خوابيدنش معلوم بود مرده است. تازه فهميدم آن بوي تعفن مال چيست. كبريتم را از جيبم درآوردم. آتش كردم و گرفتم روبرويش. همانطور كه حدس زده بودم عراقي بود. »
«هستهام را با دهان خودت
در دلِ نخلستان كاشتي
برگهايم را با دستهاي خودت بزرگ كردي
خوشههايم در فروردينِ يك سال
با دستمالسرِ سفيدِ تو عروس شدند
تو باغبانِ تمامِ ريشههاي مني
پسرعمو!
براي خاطرِ مني كه زنت شده
رابطهات را با خاطرات يك نخل
قطع نكن»