درنگي بر عنصر «مكان» در داستانهاي غلامحسين ساعدي به مناسبت سالمرگ نويسنده
مكان روايتگر راوي خاموش
ناجي سواري
مجموعه «لالبازيها» متشكل از 12 داستان كوتاه در فرم بياني نمايشي است كه در آن بند نخست هر روايت با توصيف مكان آغاز ميشود. از اين نظر ميتوان چنين ادعا كرد كه اين مجموعه در يكپارچگي موجزش، مجموعهاي است به غايت مكانمند؛ اما مكان در هيات منفرد خود در هر بخش از مجموعه، محل ظهور آدمها يا رخدادي بين آنها و يا ميان آنها و عنصري در طبيعت است و از سوي ديگر در ساختار منسجم و پيوسته كتاب، موتيفي است كه به زيبايي در جان روايت نشسته است. آدمهاي روايت ساعدي در اين مجموعه بيچهره و شمايل نيستند اما از آنجا كه مكان عنصر اساسي پيشبرد روايت است و عامل شناسايي آنهاست و نويسنده از وارد كردن جزييات اضافه به پيكره روايت، خودداري ميكند و در واقع مكان در كنار راوي نقشي فاعلي در ارايه معلومات مفيد به مخاطب دارد. بر اين سياق مكان از همان سطور نخستين كتاب در داستان اول، محل رويارويي ذهنيت به تصوير درآمده نويسنده با بهت تماشاگر رويدادهاي درون روايت است. انگار طيفي شبحگونه از اشيا و جانداران آن را پر كردهاند و حضور آنها در داستان با عدم قطعيت همراه است. مكان نه به عنوان تكه جايي سرد و بيروح كه اندامواره است زنده؛ نفس ميكشد، ريتم دارد و ما از خلال امتداد حضور آن در همه عوامل و اجزاي ساختاري صحنه، فاعليتش را حس ميكنيم. به طور مثال در «دشتپيما» مكان علاوه بر صحنه رويدادها، ظرف صداها هم هست و همه رخدادهاي درون روايت و هستي عاملان آنها تنها زماني باسمهاي از حضورشان در مكان معنا پيدا ميكند كه با تصور يا تجسدي از صدا همراه باشد. همين اتفاق در داستان «فقير» به گونه ديگري تكرار ميشود. در اينجا مكان جاي ثابتي نيست بلكه همواره تنها جايي است كه حضور انساني بازيگران صحنه در آن پديدار ميشود. از اين رو مكان به شكلي خيرهكننده، تداعي حركت است. مكان در اين داستان تعريف برشي از زندگي نيست بلكه نمايش زندگي است و راوي به ما چيزي نميگويد بلكه مدام در حال نشان دادن چيزي به ماست. صحنهاي كه بارها ديده و يا از زبان ديگران شنيدهايم اما به شكلي متفاوت و از خلال همين بازنمايي رويدادهاي بسيار تكرار شده در واقعيت دست به آشنازدايي از آنها ميزند و توجه ما را به حدوث امري كه در زندگي تبديل به امر بديهي شده است، معطوف ميكند.گاهي كه كنش و واكنشهاي عوامل صحنه به محيطي كوچك خاصه ميشود، آن جزء از صحنه تبديل به استعارهاي ميشود و تخيل مخاطب را به بازي ميگيرد. در داستان «دعوت» مكان تلفيقي از فيزيك بازيگر و قوه شنوايي اوست.
«مرد كور هر بار كه در پي يافتن چيزي است؛ عصايش را بر زمين ميكوبد، بعد زمين را ميكند، چيزي از زمين بيرون ميكشد، لمس ميكند و آن را كنار ميگذارد.»
در واقع مكان به واسطه حس شنوايي به تجسد عيني اشيا در زمين يا زير آن تبديل ميشود و صدا كه شناسه غالب همان چيزهاي مجهول در صحنه است در مكان ريخته ميشود و از مكان ظرفي براي فهم رويدادها ميسازد. نقش نيرومند مكان در داستان «ظلمات» وجهي حيرتانگيز پيدا ميكند. زيرا همزمان به مثابه اشيا بازگو كننده امر نمادين و سوگواري آييني است و از طرف ديگر داراي نسبت خويشاوندي متعيني است با جغرافيايي كه آن رسوم، باورها و نمايشهاي آييني در آنجا انجام ميشوند. از اين جهت بدون مكان، همه چيز در صحنه در حالت بيوزني و بيمعنايي به سر ميبرد و مفهوم شناوري در ذهن مخاطب ميسازد كه در خارج از آن صحنه هيچگونه ارجاعي به دست نميدهد. لذا فهم هستي اشيا و ارتباط بازيگران صحنه با همديگر، مستوجب فهم مكان است و بدون در نظر آوردن آن، روابطي كه بين عناصر سازنده صحنه وجود دارد، معنايي را در ذهن خواننده نميسازد. يعني فقدان مكان به معناي فقدان بودگي عناصر صحنه است و مكان در چيستي و شيئيت هر بخش از صحنه استحاله پيدا كرده است. خواه سقاخانه، پنجه، علم، كتل يا آدمها و قيچي باشد. قيچي كه ابزار بريدن است 35 بار در روايت تكرار ميشود و در سطور نهايي- جايي كه به نظر ميرسد چشمهاي ناظران صحنه مفتون حركات بازيگران و پيامدهاي آن است- ناپديد ميشود و زماني كه از افق ديد خوانده در گستره متن خارج ميشود، مكان همچون قهرماني خودش را از قيد اشيايي كه ميتوانستند تمثيلي از آن در صحنه باشند، رها ميكند و در هيئت واقعياش پيش روي خواننده متجلي ميشود.«مرد اول طپانچه را مياندازد روي زمين و به خنده ميافتد، خندهها طولاني است، چشمانش پر آب ميشود، مينشيند پاي سقاخانه؛ با حالت گرفتهاي اشكهايش را پاك ميكند و به فكر فرو ميرود.» در داستان «شفاعت» مكان نقش فاعلي دارد و در حال بازنمايي معناي مرگ است. «يك نفر در حالي كه دهانش را بسته از طرف چپ وارد ميدانچه ميشود. چند لحظه بعد دو نفر كه دهانشان را بستهاند با تابوت كوچكي از طرف راست وارد ميشوند و ميروند طرف جنازه. جنازه را بلند ميكنند و ميگذارند روي تابوت و از طرف چپ صحنه خارج ميشوند.» نويسنده از مكان نهتنها به عنوان عنصر داستاني در روايت خود كه به عنوان امر نمادين هم استفاده ميكند. زندگان را از سمت راست ميدانچه وارد و مردگان را از سمت چپ آن خارج ميكند و با تقابل جهات جغرافيايي به شكلي نشانهشناختي در قالب مفهوم طلوع و غروب، امر مكان را تبديل به استعارهاي از فاصله ميان اين دو ميكند و آن را در هيئتي از جنس زمان (حال) به تصوير ميكشد. در داستان «ضيافت» ساعدي از خلال بازي با مفهوم مكان دست به خرق عادت ديگري ميزند و در وروديه آن با ترسيم دقيق مختصات مكان، نقطهاي كانوني توليد ميكند كه در مركز يك زمينه هندسي با پرسپكتيو دورشونده قرار گرفته است.
«دخمهاي با سه ديوار و سقفي گلاندود. سه در كوتاه و چوبي در سه ديوار. يكي روبهرو، دوتا در طرفين. وسط اتاق سفره بزرگ و سفيدي پهن است و توي سفره علم سياه بزرگي را به زمين فرو كردهاند. به چوب علم يك خوشه انگور بستهاند.»
نويسنده با استفاده از نشانهها به مكان، بُعدي قدسي و معنوي ميبخشد. مكان در جايي حجيم و هندسي و در جاي ديگر به صورت منفذي كوچك است. در واقع هدف ساعدي در استفاده از تعابيري همچون دخمه ساختن مكاني متفاوت و تلاشي است براي نزديك كردن معنا به صورت كلمه حامل آن در متن. زيرا دخمه معناي ضمني «گور» را به همراه دارد و اين پيوستار معنايي به واژهگان در روايت عمقي تازه ميبخشد. در داستان «شهادت» صحنه و بازي شخصيتها نيست كه از طريق بازآفريني يك مضمون خاص به مكان هويت ميبخشد بلكه مكان اساسا در هستي خودش داراي معنايي مستقل است و از طريق به خدمت گرفتن عوامل صحنه علاوه بر معنايي كه حمل ميكند، پيامي را كه در بازي عوامل صحنه نهفته است، فاش ميكند. اينجاست كه از تركيب محتواي روايت در كنار پيام پنهان در كليت مكان به عنوان محل ظهور و نمايش، روايتي تازهتر و فربهتر به وجود ميآيد. اساسا شخصيتهاي اثر بدون تجسم يا حضور فيزيكي مكان قادر به خلق يا بازنمايي مضمون روايت نيستند و به نظر ميرسد كه مكان نه زمينه روايت ادبي كه خود در نهايت با معناي روايت متحد و يگانه ميشود و تركيب مكان/ روايت را ميسازد. در داستان «چاه» مكان تجسد دوگانه خير و شر، قانون و بزهكاري، راست و ناراست و در عين حال محل نمايش احساسات انساني نظير خوشحالي، اميدواري،كينهتوزي و تهديد است.كنش و واكنشهاي عوامل صحنه در مكان معنايي خاص پيدا ميكند و در آن، محل نه از طريق رشد ابعاد فيزيكياش كه با نمايش گسترش هيجانات حسي در بازي شخصيتهاي داستاني در ذهن مخاطب منبسط شده و از حدود كوچك يك حلقه چاه به چيزي بزرگتر در افق دلالتهاي معنايي و گستره روايت تبديل ميشود. «انتظار» داستاني است بر اساس محوريت مكان به عنوان محل بازي و شوخي مرگ با زندگي. مرگ در مكان با ملزومات خود پيوستگي دارد و از شكاف تابوت به صحنه زندگي نگاه ميكند اما چهره خود را نشان نميدهد.گويي كه با دستدرازي به آن فقط در پي اعلام موجوديت خويش است و از طريق پنهان كردن چهره، وجه انتزاعي و ناآشنايش را به آدمها و مخاطب تحميل ميكند. بازي و زندگي همزمان در نمايش پسر بچه ظاهر ميشوند و مكان از خلال به حضور طلبيدن دو معناي متناقض به دنبال هويتبخشي به خود است. اما هويتي كه با عدم قطعيت همراه است و همچنان از توصيف چهره شخصيت ساكنان اثر پرهيز ميكند. در «جنگل» است كه مكان درونمايه داستان را به خدمت ميگيرد و تمامقد ظاهر ميشود. در هر بند از اين داستان،كنش شخصيتها مبتني بر سهگانه تصوير، صدا و حركت است. روايت از خلال در هم تنيدگي اين عناصر پيش ميرود. هر جا كه تصويري از صحنه ارائه ميشود، صدايي آن را همراهي ميكند و صدا با قرار گرفتن در قاب تصوير و حركت، آنها را به امري پويا در مخيله مخاطب مبدل ميكند. اوج شكوه حضور مكان در روايتهاي اين مجموعه داستان «طالع» است. مكان در اين داستان، نمايش سرنوشت انسانهاست. آدمهايي كه در بند خرافه گرفتارند و خوشبختي خود را به حادثه و اتفاق گره زدهاند. اما خوشبختي لحظهاي است گذرا به درازاي بلعيدن يك تكه نان پشت ميلههاي قفس. در هر دو سوي فالنامهها موجودي است كه لحظه شادي كوچك خود را در نامتعين بودن متني درون يك كاغذ جستوجو ميكند.كاغذ، برشي از مكان رويدادهاي روايت است. از اين رو ميتوان آن را به شرح مكتوب يك پيشگويي در زندگي غيرقابل پيشبيني تعبير كرد و جايي كه اين آزمون بخت و اقبال روي ميدهد (زندگي) قفسي است كه هستي موجود ديگري در آن به بند كشيده شده است.گويي شاديها به واسطه محقق شدن اين پيشگوييها برآورده ميشوند. بازي سرنوشت نامحتملتر از متن درون فالنامههاست و نان، آرزويي است سخت خواسته شده كه ناگواري بعد از انتظار را برنميتابد. به همين جهت مكان(قفس) نمايش آرزوهاي محال و امكاني است كه در عالم واقع هيچگاه رخ نميدهد.