• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5428 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۷ بهمن

پيراهني از برف بر تن كن!

اميد مافي

پابرهنه غمگين با لبخندي مصنوعي بر لب آمد. صداي پاي زمستان اين پابرهنه افسونگر كه رسيد ما سرما را به بهار، تابستان و پاييز تسليت گفتيم و بعد تصوير شهري را به خاطر سپرديم كه تهي از قلندران، گنجشك‌هايش بي‌دانه و بي‌عطوفت جان داده بودند.  پابرهنه غمگين كه رسيد هيچ‌كس به سياق دهه شصت پارو به دست‌هاي گرسنه را در كوچه‌هاي يخ زده صدا نزد تا برف‌ها ميان كاج‌ها، آدم‌ها را نفرين كنند.اي لعنت به اين كت و شلوارِ سفيد يخچالي اگر قرار است همه حواس‌ها به جيب‌ها و تراول‌ها و اتول‌هاي ميلياردي باشد.  پابرهنه غمگين با لباسي ناگوار، فرياد الفرار سر داد وقتي هيچ كس در آن سپيدي مطلق عاشق نشد و هيچ كس در اقيانوس مواج معشوقه‌اي با چشم‌هاي عسلي غلت نزد و غرق نشد. تنها منظره كور چشم‌هاي پيرزني در بن‌بست كه كلاه را روي سر مردش جابه‌جا كرد تا سينوزيت‌هايش عود نكنند خندانندگي را در اوج گريانندگي به لب‌هاي كبود ما سپرد. راستي كاش مي‌شد با تكه‌تكه‌هاي برف سر به هوا شد و خود را ميان اين بوران تكاند و لختي به اين فكر كرد كه زندگي با همزيستي فرق دارد و همزيست شدن تا آخر زمستان با قلبي كه بلرزد به لعنت خدا نمي‌ارزد.  پابرهنه غمگين وقتي رسيد هيچ‌كس كلاه پشمي خود را براي يك سلام و يك روزبخير ساده از سر برنداشت و هيچ كس پيراهني از برف نپوشيد تا آسمان با همه غرورش بغض كند و به اين بينديشد كه زمين آفريده خوبي نيست و اگر جايش برسد پشت دست آبي زلالِ آسمان را داغ خواهد گذاشت.  پابرهنه غمگين ناگزير از اين شهر بي‌عشق، دل به آدم برفي زيبارويي از جنس خود سپرد كه چال روي گونه‌اش دلبري مي‌كرد و بي‌چتر و بي‌كلاه عاشق جماعتي شده بود كه پاي در پاي و پايكوبي نسپرده و هنوز به ميانسالي نرسيده پير شده بود.  رقص و آواز و پرواز پابرهنه غمگين گرچه هوايي به وسعت آغوش تنگش را نگشود، اما كودكي كه در برف شروه مي‌خواند و براي پدر محبوسش دلتنگي مي‌كرد، قسم خورد وقتي بزرگ شد تنها شيداي اين پابرهنه غمگين شود و دل به صورتك‌ها و بختك‌ها نسپارد.  پابرهنه غمگين كه رسيد، بخاري زنگ زده و خاموش در مسافرخانه متروك شهر از ته دل لبخندي زد و با ياد تو جهان را گرم كرد. راستي وقتي مسافر سپيد از دوردست‌ها آمد، تو كجا بودي تا قول بدهي يخ‌ها كه آب شوند روبه‌روي يار زانو خواهي زد و ميان سرانگشتانش به خوابي با طعم بابونه خواهي رفت؟

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون