در جستوجوي ستاره سهيل
سپهر علايين/
جوان امروز كلي مشغله دارد! از درس دانشگاه گرفته تا كار و سربازي و ازدواج، همه هم طوري به يكديگر گره خوردهاند و در هم تنيده شدهاند كه نميتوان تشخيص داد سراغ كدام زودتر بايد رفت. چيزي كه مشخص است اين است كه نياز به استقلال وجود دارد، نياز به استقلال مالي كه سبب انواع استقلالهاي ديگر براي جوانان جامعه ما است. حس استقلالطلبي و اين احساس گس آزادي گويا از نشانههاي آشكار بلوغ فكري هستند. نياز به كسب درآمد آدم را وا ميدارد
هرطور شده به دنبال كار بگردد، من هم البته در اين مورد از بقيه جوانان جامعه مستثني نبودم و نيستم، راستش اولش آدم فكر نميكند ممكن است سر از كله پزي و آپاراتي دربياورد، بالاخره كلي آموزش ديدهايم، از زبان انگليسي و عربي تا جبر و مثلثات و زيستشناسي، ماشاالله ديگر عالمي شدهايم براي خودمان، حداقل آدم انتظار دارد در دانشگاه كاري به او بدهند يا در يك موسسهاي چيزي، اگر قرار بود بعد از اين همه درس خواندن، باز هم همان شاگرد نانواي ساده سر كوچه باشيم كه خب از همان هفت، هشت سالگي ميرفتيم پي نانوايي الان براي خودمان كارخانه توليد نان راه انداخته بوديم. بگذريم، زندگي و نيازهاي پايه افراد، آنها را به دنبال كار مياندازد، هر چقدر سخت، هر چقدر دور از دسترس، هر چقدر دور از ذهن.
در يكي از روزهاي پاياني تابستان رفتم به دنبال اين ستاره سهيل، تا مگر كاري پيدا شود كه هم ساعتهايش با درس دانشگاهم جور باشد هم كم و بيش حقوق مناسبي هم بدهند و از طرف ديگر نياز به كارت پايان خدمت هم نداشته باشد! چه انتظارهايي داريم! در طول يك پيادهروي چند كيلومتري از ميدان وليعصر تا ميدان انقلاب، چند برگه درخواست كارگر و استخدام ديدم، بعضي فقط شمارهاي داشتند كه بايد در ساعات خاصي تماس گرفته ميشد، بعضي ديگر هم روي شيشه و در فروشگاهها چسبانده شده بودند. نخستين برخوردم با كسي كه ممكن بود مرا استخدام كند، در يك رستوران اتفاق افتاد، اولش كمي سخت بود، هم اينكه قرار بود وارد يك رستوران شوم و درخواست كار كنم و هم اينكه اصلا نميدانستم چه برخوردي خواهند داشت، وارد شدم! يك رستوران تقريبا قديمي و نسبتا كثيف بود، از آنها كه احتمالا فقط از نسلهاي قديمي مشتري دارد، از كسي كه پشت دخل ايستاده بود پرسيدم (داستان اين برگه استخدام كه روي در چسباندهايد چيست؟) صراحتا پاسخ داد (ظرفشور ميخواهيم!) من هم كه خودم را براي هر برخوردي آماده كرده بودم، با آرامش درمورد شرايط كار و ميزان حقوق پرسيدم، حتي پرسيدم (كارت پايان خدمت كه نياز نيست؟) كه خوشبختانه جواب منفي بود! فكر ميكنم چند نفري كه مثلا در آشپزخانه ايستاده بودند هم داشتند من را برانداز ميكردند، خلاصه اينكه فردي را ميخواستند براي شستن ظرفهاي كل روز، از ساعت هفت صبح تا 10 شب و انگار قرار بود نهايتا 600، 700 تومان در ماه حقوق بدهند. با نااميدي و كمي گيجي از رستوران خارج شدم.
در ادامه مسير، يك برگه استخدام روي در كتابفروشياي حوالي ميدان انقلاب ديدم، از اين برگهها كم نبود، اكثرا هم فروشنده ميخواستند، حالا ديگر از كله پزي و رستوران عبور كرده بودم و به محله كتابفروشيها نزديك ميشدم. ويترينهايي با نورپردازي زيبا و جذاب، كتابهايي رنگارنگ، (دست كتابفروشان) با كتابهايي به قول خودشان ناياب و غول- انتشاراتهايي كه اكثرا از غول كنكور تغذيه ميكنند. خلاصه، وارد نخستين كتابفروشي كه آگهي استخدام داشت شدم. چندين نفر كار فروشندگي را بر عهده داشتند، گويا يكي از بهترين راههاي اشتغالآفريني، ساختن همين كتابفروشيهاست. درمورد زمان كار و حقوق پرسيدم، براي فروشندهاي تمام وقت از ساعت 9 صبح تا 12 شب و حقوقي حدود 700، 800 تومان در ماه تعيين كرده بودند. كسي كه انگار مسوول فروشگاه بود بعد از دادن اطلاعات، پرسيد (دانشجو هستي؟) و ادامه داد (در اين دو سه ماه اخير فشار كار زياد است و دانشجوها را اذيت ميكند.) اينبار حس خيلي بدي نداشتم، با وجود اينكه هنوز هم ساعت كاري خيلي زياد بود ولي محيط كاري و حقوق به مراتب بهتر بودند. در آخر به يك كتابفروشي رسيدم كه روي برگه استخدامش نوشته شده بود به يك جوان آشنا با زبان انگليسي براي شيفت صبح از ساعت 9 تا 14 نياز داريم. به نظر جالب ميآمد، به سرعت داخل شدم! يك مرد حدودا 20 ساله ايستاده بود و داشت به كتابها ميرسيد! بعدا فهميدم كه او هم دانشجو است و در شيفت عصر كار ميكند. ديگر من هم راه افتاده بودم، با اعتماد به نفس شرايط كار را پرسيدم، گفت سه تا چهار ماه اول آموزش ميبينيد، حقوق اين پروسه ماهي حدودا 350 تومان با بيمه بود. البته درك كاملي از اينكه آموزش آن هم سه تا چهار ماه به چه درد ميخورد نداشتم ولي به نظر بد هم نبود آن هم با بيمه براي يك كار پاره وقت. كار هست، ولي كم است! ميتوان كار پيدا كرد، ولي با حقوقهاي پاييني كه براي يك فرد تحصيلكرده در نظر ميگيرند، شايد تن دادن به هر كاري سخت باشد.