جايگاه «اپرا وينفري» به عنوان مصاحبهكنندهاي كه با بسياري از نويسندگان مصاحبه كرده است زير سايه تهديد رقيبي جديد قرار گرفته است. اين رقيب كه رييسجمهور امريكا «باراك اوباما» است قدرت خود را در مصاحبهاي كه براي مجله «نيويورك ريويو آو بوك» با «مريلين رابينسون» انجام داده، به رخ وينفري كشيده است. مريلين رابينسون، نويسنده كتابهاي «ليلا» (2014)و «خانه» (2008) برنده جايزه ادبيات داستاني اورنج، «گيلياد» (2004) برنده جايزه پوليتزر، «خانهداري» (1980) نامزد نهايي جايزه پوليتزر است. همچنين اوباما سال 2012 «مدال ملي علوم انساني» را به رابينسون اهدا كرد.
در اين مصاحبه كه رييسجمهور امريكا در مقام يك روزنامهنگار ادبي جا گرفته است از نويسنده برنده جايزه پوليتزر سوالهايي درباره مسيحيت و دموكراسي پرسيده است. در ادامه بخشهايي از اين مصاحبه را ميخوانيم.
اوباما: «يكي از چيزهايي كه هيچوقت فرصت انجامش را ندارم، گپ زدن با آدمي است كه به او علاقهمندم... بنابراين به اين نتيجه رسيدم كه چرا با كسي كه واقعا از او خوشم ميآيد گفتوگو نكنم و ببينم چطور از آب درميآيد و تو نخستين كسي بودي كه در فهرست اين گفتوگوها قرار گرفتي.»
رابينسون: خيلي ممنونم.
خب تو در آثارت اشاره كردي كه ما (مردم امريكا) از همه جا آمدهايم. تو يك رماننويس هستي اما ميتوانم تو را يك خداشناس هم بنامم؟ اين برچسب خيلي خشك و دگم به نظر ميرسد؟ تو به اعتقادات مسيحيت خيلي اهميت ميدهي.
بله، همينطور است.
شخصيتهاي داستانهاي تو طوري هستند كه انگار برايشان سخت است مسيحيهاي خوبي باشند. درست است؟ اين ويژگي شخصيتهايت را خيلي دوست دارم. سخت است. تو بزرگشده ايالت آيداهو هستي؛ ايالتي كه خيلي بزرگ و جهان وطني (كازموپوليتن) نيست.
كلمه «جهانوطني» هيچوقت در مورد آيداهو به كار نرفته. شهر «كاردلين» جايي است كه در آن بزرگ شدم كه دومين شهر بزرگ ايالت آيداهو در زمان بزرگ شدن من بود.
فكر ميكني چطور شد سراغ دموكراسي، نوشتن، ايمان رفتي؟ چطور تجربه بزرگ شدن در شهري كوچك باعث شد كه تو مسيري متفاوت را براي خود انتخاب كني؟ چطور شد به اينجا رسيدي؟ به خاطر كتابخانهها؟
كتابخانهها و مردم. مردمي كه پيچيده هستند. هر آدم جديدي كه وارد زندگيات ميشود يك شخصيتي منحصر به فرد دارد. درسته؟
بله.
بنابراين سراغ كتاب خواندن و نوشتن رفتم. برادرم خيلي در خواندن و نوشتن تخصص دارد، ميداني كه؟ و فكر ميكنم در اين راه يار يكديگر بوديم، اما اين با هم بودنمان كاملا اتفاقي بود. بسياري از انسانهاي باهوش هيچوقت مسير زندگيشان مسيري نيست كه من و برادرم طي كرديم. از اين انسانها ميتوان خيلي درسها گرفت. من هيچوقت نويسنده شدن را در ذهن نميپروراندم تا اينكه به دبيرستان رفتم. اما قبل از آن هم مينوشتم.
اما تو ميدانستي ميخواهي مطالعه كني و بنويسي.
بله. فقط دلم ميخواست اين كارها را انجام بدهم.
والدينت هم مشتاق كتاب خواندن بودند يا فقط تشويقت ميكردند؟ يا طرز فكر دمدميات را تحمل ميكردند؟
البته براي دمدمي بودنم بردباري زيادي وجود داشت. خندهدار است چون از يك طرف من به اصالتي كه دارم مديون هستم، حالا اين اصالت هر چه كه باشد و اصالت هر معنايي بدهد. از طرف ديگر با تمام عشق و احترامي كه به خانوادهام دارم، آنها اصلا آدمهاي كتابخواني نبودند.
به همين خاطر است كه نيك انديشي و وراي اين نيك انديشي، كتابها را گنجاندهاي. پدر و مادرت چه ميكنند؟
مادرم هميشه خانه بود. پدرم هم سمتي در كارخانه چوببري داشت.
اما آنها كتاب خواندن شما را تشويق ميكردند.
ميداني آنها بزرگترهاي خانواده بودند و من و برادرم بچهها، ميداني منظورم چيست؟ درست مانند دو گونه مختلف. اما اگر آنها متوجه ميشدند ما به كاري مشغول هستيم، نقاشي، طراحي يا هر كار ديگري، آنها به اين فكر ميكردند كه چرا اين كار را انجام ميدهيم و با سكوتشان با كارهاي ما كنار ميآمدند. من تحت هيچ فشاري نبودم.
تو به من گفته بودي والدينت يكسري عقايد خاص داشتند كه اين عقايد درباره ارزشهاي وطني مانند سخت كار كردن، صداقت و تحقير بود و وقتي به پدر بزرگ و مادربزرگم كه در كانزاس بزرگ شده بودند فكر ميكنم ميبينم اين عقايد براي من خيلي آشناست و البته اين جور چيزها را در نوشتههايت ميبينم و فكر ميكنم ارتباط من با كتابهايت تقدير از دوره امريكاي ميانه و امريكا شهر كوچك است كه حس فضايل وطني در خود دارند و اين چيزها در نوشتههايت آمده است و البته اين چيزها به چشم مردمي كه فرهنگ امروزي دارند بسيار خارجي و عجيب است؛ مردمي كه تمام فرهنگشان درباره مشاهير و جوسازيها و فخر آنهاست.
واقعا فكر ميكنم بايد در موضوع فرهنگ امريكايي آنقدر پيش بروي تا به آنجا برسي كه مردم ارزشگذاريهاي خوبي دارند. منظورم اين است كه بايد به آن احساس برسي كه گاهي صداقت در ذات برخي افراد كه كارهاي رده پايين انجام ميدهند وجود دارد و شايد اين صداقت در ذات كساني كه سعي دارند از راهي به يك حسي برسند، كمتر باشد...
به من گفته بودي وقتي شروع به نوشتن كردي انگار داستانها خودشان پديدار ميشدند. وقتي شروع به نوشتن رمانهايت كردي، اين داستانها راه خودشان را به فكر تو باز ميكردند و تو طرح آنها را نچيدي. از زماني بگو كه «گيلياد» و «خانه» را مينوشتي و اينكه چطور تصميم گرفتي كه نوشتن در مورد شخصيت روحاني را كه در ميانه زمين ذرت قرار دارد شروع كني؟ چون در آن زمان به ساحل شرقي رفته بودي و به فرانسه هم سفر كرده بودي.
هنوز هم ايالتهاي ميانه غرب امريكا جاي جديدي براي من هستند. در ذهنم صدايي ميشنيدم كه خيلي برايم جالب بود. مدتها بود تاريخ و الهيات ميخواندم. بعد براي گذراندن كريسمس با پسرهايم به ماساچوست رفتم. هر وقت ميخواستيم همديگر را ببينيم آنها دير ميرسيدند، بنابراين من در هتلي مستقر شدم و خودكار و كاغذ هم داشتم كه شروع به نوشتن حرفهاي اين صدا كردم. نخستين جمله اين كتاب، نخستين جملهاي است كه به ذهنم رسيد. اصلا نميدانم چطور اين اتفاق افتاد. خودم تعجب ميكردم كه دارم از زاويه ديد يك مرد مينويسم. اما او در ذهن من بود.
او پديدار شده بود.
او پديدار شده بود و نخستين چيزهايي كه در مورد او فهميدم اين بود كه او پير است، پسري جوان دارد و غيره. اين پدر و پسر روايت داستان را ساختند.