سختتر از تنهايي...
سروش صحت
ديشب هلال ماه وسط آسمان بود. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «چه ماه قشنگي» راننده نگاهي به ماه كرد و گفت: «مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو/ يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو» به راننده نگاه كردم، پير بود. گفتم: «چه شعر قشنگي بقيهاش چيه؟» راننده زير لب گفت: «گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد/ گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو» گفتم: «چه خوب كه شعر حفظ هستيد» راننده گفت: «بچههام نيستند، زنم هم از دستم رفت... تنهام... تنهاي تنها» گفتم: «پس وقتي ميريد خانه با خيال راحت ميشينيد براي خودتون شعر ميخونيد» راننده گفت: «كاش تنها نبودم و شعر ميخوندم... تنهايي خيلي سخته» چند لحظه سكوت شد بعد راننده گفت: «البته چيزهاي سختتر هم هست...»