ديگر نميشنومت
بهاره رهنما
سپيده كه سر زند نخستين روز از روزهاي بيتو آغاز ميشود
چطور 20 سال گذشته و من بر گشتهام مشهد نميدانم؟ براي كمي سبكبالي؟ زيارت؟ پس اين همه سال چرا نيامدم؟ يا شايد فقط ديدن يك دوست قديمي و دعوتش در اين روزهاي دلشكستگي بهانه شده كه حالا از پس اين همه سال از همان دوست چادري قرض كنم و نميدانم چطور خودم را برسانم به حرم، پسرم اين نامه را از روبهروي حرم برايت مينويسم اصلا هم نميدانم كه به دستت ميرسانمش يا نه. يك جايي روبهروي گنبد روي سكوهاي جديدي كه ساختهاند نشستهام و گاهي هم چشم هايم تر ميشوند كسي توجه نميكند، سوال هم نميكند اين از مزاياي اين صحن است؛ تازه اينجا شلوغتر از آن سالهاست كه با هم آمديم. قشنگتر شده، نظم و ترتيبش هم بيشتر شده، فقط مشكل اينجاست كه يك جوري شده كه آدم هي ورودي خروجيها را گم ميكند، اما خب حياط صحن است و صفاي قدم زدنش مثل خيابان نيست خيلي نبايد از گم شدن در آن ترسيد. يك جورايي گرد است و حول محور بارگاه، راستي كبوترها انگار كمتر شدهاند. من هنوز هم ازشان ميترسم. يادت هست در تايلند با مارها عكس انداختيم! اما خب چنين مامان خل وضعي هستم، از كبوتر نرم و گرم و بيآزار ميترسم، از مار و سوسمار و موش و عقرب نه ! خلاصه اينكه پسركم كه هنوز و هميشه نه برايم دكتري و نه پروفسور و همان كودكي همان كه با هم آمديم همين جا دو تايي زيارت. راستش وقتي با وجود ويزا و بليتي كه خودم گرفتم ديسك كمرت را بهانه كردي كه نه مامان فعلا نيا، حس بدي آمد سراغم. مادري حال غريبي است بچه نگرانت كه نشدم، شك كردم كه دروغ گفتهاي، بعد مثل آنموقعها كه دبيرستان ميرفتي و ميشدم خانم مارپل و شماره همه مادرهاي دوستهايت را داشتم زنگ زدم به مادر دكتر ژاله از همان بار سفر قبلي شمارهاش را داشتم خلاصه غيرمستقيم ته تويش را درآوردم و فهميدم خدا را شكر نه بستري هستي و نه ديسكي عمل كردي، راستش اولش هم گريه كردم هم خنده، نميدانستم بايد خوشحال باشم كه سالمي يا دلخور كه براي نيامدن من به خانهات چنين دروغي گفتهاي؛ دلم شكست به رويت نياوردم، تو هم انگار كه من بچهام از موبايل هي زنگ زدي بادرد كه مثلا بيمارستاني تحمل كردم و ديگر جوابت را ندادم و بار آخر گفتم: ميروم مشهد سفر، پيش تهمينه كه بعد از سالها دعوتم كرده تشويقم كردي كه سفر براي روحيه عالي است. راستش حالا تصميم دارم ديگر به تلفنهايت جواب ندهم، از فردا ديگر جواب نميدهم، دروغهايت را تاب ندارم از فردا تا وقتي تحمل كنم، ميخواهم فرض كنم هرگز كسي را نداشتهام تنهاي تنهام نه مادر كسي هستم نه فرزندي دارم، قربان غريبي آقا، آدم غربت او را ميبيند دلش فراخ ميشود. از فردا ديگر نميشنومت، ديدنت را كه سالهاست ندارم./ سپيده كه بزند نخستين روز از روزهاي بيتو آغاز ميشود...
٭ شعر اول و آخر نوشته سروده زندهياد منوچهر آتشي است.