اين قصه را الم بايد...
فرهاد گوران
افراد و خانوادههاي مهاجر كه در تهران بهسر ميبرند هر كدام به شيوه خاص خود تيرهبختي و رنج را تجربه ميكنند. در اين شهر اگر ارثيه پدري يا رانت قدرت (مثلا امكان اخذ وام كمبهره، فرصت برخورداري از مزيتها و مناسبات سودآور و...) نداشته باشي، در مقام كارمند و كارگر، حتي اگر از سپيدهدمان تا شامگاهان دل و جان به كار فكري و يدي بسپاري كار جهانت همچنان فرو بسته خواهد بود. اگر بخت يارت باشد تنها ميتواني از گرسنگي و بيماري و دربهدري نجات يابي و جان به در ببري. چند روز پيش دوست نويسندهاي در صفحه مجازياش، كتابخانهاش را حراج كرده بود؛ كتابهايي هر كدام از شام شب، واجبتر. نخست به اين خيال افتادم كه او هم قصد جلاي وطن كرده، اما بهزودي دريافتم كه نه! افزايش 40 تا 70درصدي و بلكه بيشتر، رهن و اجاره خانه طي يك سال گذشته چنان عرصه را بر او تنگ كرده كه جنونآسا با خودش تكرار ميكرد؛ چارهاي نمانده جز گريز به ناگزيري...
در روزگاري كه همه چيز به «اقتصاد» فرو كاسته شده، جنون مصرف فراگير است و شمارگان كتاب به زير هزار نسخه رسيده، با اين زخمهاي گران و روانهاي ملول، ديگر اميد به رستگاري همانقدر بعيد است كه ديدنِ ققنوس در كوه قاف. نويسندگان كوچنده به تهران اغلب چنان پلهاي پشت سرشان ويران شده كه نه راه پيش دارند نه راه پس. نزد ايشان زندگي در شهرستان به دلايل واقعي و روانشناختي ناممكن شده و زيستن در تهران بهدنبال تورم كالا و مسخ معنويت، امكانپذير نيست. اين همان مغاكي است كه اغلب نويسندگان شريف و نگونبخت در آن افتاده و مجال و فرصت زندگي و نوشتن را از دست دادهاند. طي سالياني كه خود به ناگزير در تهران زيستهام چه بسيار شاهد تباهي ذهنهاي خلاق و روحهاي بزرگ بودهام. برخي در جواني خودكشي كردند يا بر اثر بيماريهاي مهلك -كه برآيند همين زيست و زندگي سخت و دشوار بوده- چشم بر جهان فرو بستند. شماري ديگر كوچ كردند و از كشور رفتند و گريختند. در ميان آنها نيز كه ماندهاند جز خاطر پردرد نميبينم. البته هستند كساني كه سعادتمندانه غم نان ندارند، اما دچار ماخوليا و دردهاي ديگرند.
القصه، به چشم خود ديدم كه كتابخانه آن دوست چوب حراج خورد. تنها قفسههاي خالي ماند و چند كتاب قديمي. تبآلود و رنجور، يكي از آن چند كتاب مانده را گشود و خواند؛
اين قصه را الم بايد كه از قلم هيچ نايد.