• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4270 -
  • ۱۳۹۷ دوشنبه ۱۰ دي

شغل: شاعر

آلبرت كوچويي

با ترانه‌اي كه مي‌گفت «آنچه در پايان يك عشق مي‌ماند»، عاشق موسيقي پاپ ايتاليايي شدم. ترانه‌اي كه از مانده‌هاي پايان عشق مي‌گويد. چه مي‌ماند؟ جز اندوه، حسرت، درد، رنج و...

ترانه‌اي كه مرا به ادبيات و سينماي ايتاليا كشاند و با آن آموختن زبان ايتاليايي و برتر از آن، زبان لاتين‌. سال‌ها بعد بود كه نخست ويتوريودسيكا و بعدتر پيرپائولو پازوليني و با آ‌نها فلليني آنتونيوني و همه دگرانديشان سينماي آن روزگار‌، مرا مجذوب و مبهوت نمادهاي روشنگرانه خود ساختند. در انباني از رنگ‌ها و بازي‌هاي تصوير. بيداد سطل سطل رنگ پاشيده بر پرده نقره‌اي بود.

من و هم‌نسلانم شديم واله و شيداي سينماي متفاوت آن روزگار ايتاليا. در دنياي موسيقي پاپ دهه 30 و 40 خورشيدي، قلمرو تكتازي ايتاليايي‌ها بود كه واژه به واژه سروده‌ها را زمزمه مي‌كرديم‌: روبرتا، آلديلا و... كه همه دلتنگي‌هاي عشق را، فرياد مي‌كردند.

صفحات زغالي چهل و پنج دور و كوچك گرام و گرامافون دهه 40، گنجينه اتاق جوانان عصر زرين موسيقي آن دهه‌ها شدند و با آنها و با قد كشيدن «عقل‌مان»، صفحات سي‌وسه دور زغالي با موسيقي كلاسيك و اپراهاي ايتاليايي، همدم ساعت‌هاي دلتنگي و شادمانه‌هاي‌مان شدند.

گرام قابل حمل –پرتابل– و تپاز شد كوله اين سو و آن سو رفتن‌مان با انبوه صفحات زغالي و بعد پلاستيكي كه صداي نغمه‌هاي‌شان ما را به عرش‌مان مي‌كشاند و اينها بود كه ما را تافته جدا بافته نسلي مي‌ساخت كه داشت فرهنگ آوانگارد را غرغره مي‌كرد. چنين بود كه موسيقي و سينماي ايتاليا، پيشگام نگاه روشنفكرانه آن زمان غرب شد.

و البته كه غذاي دلخواه ما هم مي‌شود پاستا و ماكاروني، در آبادان كه وقتي پيش بچه‌هاي «تهرون» از اكران همزمان سينما تاج آبادان يا سينماي اروپا مي‌گفتيم و از پا كردن كفش‌هاي ايتاليايي، زير پيراهن‌هاي «كاپيتال»، جين‌هاي سفيد اصل امريكايي و البته عينك‌هاي اصل
«ري بن» مي‌گفتند آباداني‌هاي لاف! كه لاف نبود. حقيقت بود.

قصد من از نگاه به ايتاليا، رسيدن به اين مقصود بود: جشنواره فيلم كودكان و نوجوانان بود كه ناگهان يك فيلم انيميشين با نام «سويني» آمد و تمام جايزه‌ها را درو كرد.

كارگردان، مردي بود كه سال‌ها، با نوشتن كتاب كودك‌، داس خود را براي اين درو، تيز كرده بود. لئوليوني. «سويني» حكايت ماهي كوچك سرخي بود كه براي هجوم‌هاي ماهي‌هاي بزرگ و يك لقمه كردن. ماهي‌هاي ريز، تدبيري انديشيد.

به ماهي‌هاي ريز سياه گفت، بياييد در كنار هم، يك ماهي بزرگ را نقش بزنيم و به‌دنبال ماهي‌هاي درشت واقعي بيفتيم و فرارشان بدهيم. ماهي بزرگ شدند و سويني سرخ، چشم آن نقش ماهي شد. ماهي هيولايي كه ماهي‌هاي درشت ديگر را فراري مي‌داد و شدند سلطان درياها.

در شب درو كردن جايزه‌ها، در لابي سينما، لئوليوني را ديدم. پاي گپ‌وگوي هم بوديم، كه شاعره‌اي جوان. شهين قوامي كه روزنامه‌نگار هم بود، به ما پيوست. او را به ليوني معرفي كردم و گفتم: خانم قوامي شاعر...

ناگهان سگرمه‌هاي ليوني در هم رفت و آشفته شد، گفت چه؟ گفتم شاعر، شعر، ادبيات، به ايتاليايي و انگليسي، گفت مي‌دانم ولي حيرت زده‌ام. حيرت‌زده‌تر از او گفتم، مگر من چه گفتم؟ گفت: لرزاندي مرا... مي‌دانستم به ايران، به سرزمين شعر مي‌آيم، اما نمي‌دانستم در اينجا، شاعري، يك حرفه است، شاعري شغل است!

خداي من، هيچ جاي دنيا، از شاعري به عنوان يك شغل نمي‌گويند. در اينجا، شاعري شغل است. گفتيد، خانم قوامي، شاعر. نگفتيد روزنامه‌نگار، كارمند، مدير و جز اينها... براي شما، شاعري برتر از همه اين مشاغل است. خوشا به حال‌تان كه در سرزميني زندگي مي‌كنيد كه شاعري، شغل است.

آري شغل: شاعري!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون