• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4291 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ بهمن

كه رنج برده باشيم فقط، مرسي

اطهر كلانتري

تمام شب در مطبخ متروكه و دود‌زده كه حالا انبار هيزم بود ناله مي‌كرد. رسم كرده بودند، دو روز قبل از عيد قرباني را بخرند و تا قبل از كشتار خوب
پروارش كنند.

مي‌گفتند سنگ‌نمك و آب به آنها مي‌دهند تا خيك‌شان باد كند، وزن اضافه كنند. مردها كه مي‌رفتند خريد، سيخي به گوسفندها مي‌زدند و هركدوم بيشتر محتويات مثانه‌اش خالي مي‌شد، مي‌فرستادند روي باسكول. مي‌گفتند پول «آن» را كه نبايد ما بدهيم! گوسفند را براي گوشتش مي‌خريدند.

يونجه و گندم مي‌دادند كه گوشتش نرم بشود، صبح عيد، كمي پسته و بادام؛ آن چند ساعت چه فرقي مي‌كرد؟ من كه شاهد بودم گوشتم مي‌ريخت، آنكه قرباني بود و سردي كارد را بر خرخره‌اش مي‌فهميد كه جاي خود داشت. چند ساعت آخر، گوسفند حنابسته‌ منتظر ذبح را ول مي‌كردند در باغ و ما را از پي قرباني. مي‌گفتند از دويدن، خون به همه‌ تنش مي‌دود و گوشتش دوچندان لذيذ مي‌شود. دنبالش مي‌كرديم و مي‌دويد و غافل بوديم از ساعتي بعد. در بزرگ باغ كه صدا مي‌كرد، هنوز مي‌خنديديم. پيرمرد با سبيل سفيد و زردِسيگار، بقچه به بغل وارد مي‌شد، شلوارش را گوشه‌اي از باغ، نزديك درخت لخت گلابي در مي‌آورد و با پيژامه خاكستري داخل جوراب، كفشش را دوباره مي‌پوشيد. دكمه‌هاي پيراهنش را با صبر باز مي‌كرد و تاشده پيراهنش را روي شلوار سياهِ رنگ‌ و رو رفته‌اش مي‌گذاشت. يك گلْ شيريني را با چاي مي‌خورد و چند اسكناس تا خورده را از زير قندان فلزي برمي‌داشت. سيگارش را نيم‌كش خاموش مي‌كرد و نصفه را پشت گوشش مي‌گذاشت. بسم‌اللهي زير لب مي‌گفت و به مردها اشاره كرد.

سعيد آدم‌خوار، كيشي مي‌كرد و ما بچه‌ها فرار مي‌كرديم. بالاي پله‌ها برمي‌گشتم و از پشت ديوار، از دور، شكم سفيد و قهوه‌اي گوسفند را مي‌ديدم كه هنوز از دويدن، تندتند چاق و لاغر مي‌شد. سعيد با دست سمتي را نشان مي‌داد و پيرمرد سلاخ كه تمام مدت چاقوي دسته چوبي‌اش را با ته همان نعلبكي چايش تيز كرده بود، به همان سمت گوسفند را لاي پاهاش مي‌گذاشت. دو دست بزرگش، آخر رديفِ دندان‌هاي گوسفند را فشار مي‌داد، سعيد شلنگ آب را در دهان گوسفند مي‌گرفت و آب از گلوش پايين نرفته، پيرمرد پاي مخالفش رو مي‌كشيد. خون تا درخت موي وسط باغ شتك مي‌زد و پيرمرد، نرم و آرام سر گوسفند رو بالا مي‌كشيد. صداي شكستن چيزي تا هفت پارچه‌ آبادي آن‌ورتر مي‌رفت و خون در رگ هر دد و دامي خشك مي‌كرد و...

غروب سرد زمستان، وقتي همه مشغول چاي بعد از خوابِ كبابِ عيد بودند، دلمه‌هاي خونِ بسته ميان گِل‌‌ولاي باغ، تنها يادي بود از دويدن سرخوشانه و بي‌خبر ما، بي‌خيال و ترس از قصابان بازار معاني.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون