كه چون بايد رفت
گلبو فيوضي
جاده محمدعلي بزرگراهي است به سمت جنوب بمبئي. يكي از مسيرهاي اصلي مركز تا جنوب با پنج باند براي ماشينها و گستردگي عجيبي كه كنار آب پيچ ميخورد و پايين ميرود. يكي از روزهاي گرم شهريور از تصويربرداري ميآمدم و دو روز تعطيلات آخر هفته را تصميم داشتم در جنوب بگذرانم. از آنجا كه من بودم تا جنوب حدود چهار ساعتي راه بود و نميشد وسط هفته رفت و سري زد و برگشت. جنوب متنوع و رنگرنگ بود و مملو از مردماني كه براي تماشا از سراسر دنيا آمده بودند. بازارچههاي خياباني و كافههاي ديوار به ديوار با عطر عودهاي تندي كه تا ساعتها در مشام ميماند. ساعت دوازده ظهر بود. بايد حدود چهار ميرسيدم. سرم را تكيه داده بودم به شيشه عقب ماشين و بيتمركز روي هيچ چيز فقط نگاه ميكردم. آفتاب روي دريا ميدرخشيد و نورش پهن ميشد در حاشيه خط ساحلي. چشم به اشتباه ميافتاد در هرم گرما و بخار آب. اعوجاج، يك سمت راه را بيقواره كرده بود و آن طرف را رديف منظم ساختمانهاي بلند. رويا بود انگار. رويايي بيثقل و بيجاذبه. جاده تمايل داشت به سمتي. شيب تندي به دريا. اول گمان كردم خطاي ديد است و حاصل بيخوابي چند شب گذشته. دقيق شدم و راهي طولاني را ديدم. راهي سنگي از حاشيه ساحل به دل دريا. چشم ريز كردم و تشر زدم به خودم كه خيال نباف. واقعي بود اما خيالي در كار نبود. مسجدي در دل دريا ميدرخشيد. ماشين را نگه داشتم. اين راه را بارها آمده بودم و باورم نميشد اين مسجد و آن راه تمام آن بارها آنجا بوده و هر بار ميتوانسته به چشم من بيايد و هيچ بار نديدمش. پول دادم و پياده شدم و كوله به پشت راه افتادم. سطح همواري كه موج به لبهاش ميخورد و آب خودش را ميكشاند چون مجنوني در راه روي درخشش صيقل خورده سنگهاي سياه. بيآنكه بدانم آني بعد دلداده و شيدا مسافر راه آن درگاه شده بودم. راه طولاني بود و هر چه پيش ميرفتم از شهر و مدنيت و مردمان كاسته ميشد و من تنهاتر و يگانه زاير مشتاقي بودم به سمت مسجدي بينشان كه از آن هيچ نميدانستم، اما همه من شده بود. راه، خانه بود گويا و هم زدن ديگهاي نذري، يا آن روز در كودكي كه كفشدوزكي را از غرق شدن نجات دادم. دو قدم مانده بود به رسيدن گويي كسي در گوشم بخواند فخلع نعليك. آن مسجد، وادي مقدس «طوي» بود براي من و من موسيوار گمگشته بيابان. بازيافتن اميدي قديمي از دل شهري كه هر روز شگفتي داشت. آنجا مسجد حاجعلي مامن مسلمانهاي هند تكهاي از من شد تا امروز. خاطرهاي تا هميشه و اميد به راهي كه يافت خواهد شد اگر رهرو باشي.