خريد تانه در بازي بافيا
فاطمه باباخاني
عصر يك روز زمستاني راهي كلاته خيج شديم، از آنجا كه سفر دوم و سوم به اين مقصد بود، دركي از كليت فضاي اين شهر كوچك نداشتيم. ميخواستيم مجموعهاي حوله دستبافت بخريم و براي همين مقصدمان خانه چند نفر از بافندهها و فروشندهها بود. حجم دستبافتههاي كلاته خيج پيش از آنكه تحريمها و كميابي نخ در بازار كمر آن را بشكند چنان بالا بود كه از يزد هم پيشي ميگرفت.
در اين شهر كوچك اغلب زنان به كاربافي مشغولند و حولههاي دستبافت تحت عنوان «تانه» ميبافند. تانهها به اندازهاي در كلاتهخيج توليد ميشود كه وانت وانت به شهرهاي مختلف ارسال شده و به اين ترتيب نقش مهمي در اقتصاد زنان آن دارد؛ پيرزنهاي تنهاي روستا با بافت تانه خرج خود را در ميآورند، هر چند كه اين روزها كسب و كار آنها هم مانند ساير حوزهها به خطر
افتاده است.
خريد خود را كرده بوديم؛ هوا تاريك شده و قصد بازگشت به شاهرود را داشتيم. بر مبناي حساب و كتابمان بايد به سمت راست ميرفتيم اما در نهايت به گورستان رسيديم. اشتباه كرده بوديم؛ از بافت قديمي برگشتيم و چرخ زديم و باز به گورستان رسيديم. احدي در كوچهها نبود، تنها سوسوي لامپ كمنوري از مغازه خياطي ديده ميشد.
دوباره دور زديم و باز در گورستان بوديم. بساط شوخي باز شد، ميگفتيم درگير بازي مافيايي شديم كه نقش خداي آن را خياطي ايفا ميكند. حاضر نبوديم سوال كنيم بنابراين دوباره دور زديم و باز در همان جاي اول و به گورها رسيديم. مهديس 12 ساله كه همراهمان بود، ميترسيد و گمان ميكرد در يك فيلم ترسناك گرفتار شده. بالاخره مردي در كوچه پيدا شد كه ميخواست تا سر جاده برود و ميتوانست راه را نشانمان دهد؛ مهديس معتقد بود كه او از جنس انسان نيست و قاعدتا بايد جن باشد. همين كه مرد سوار شد نگاهي به پاها و دستهايش كرد كه سم نداشته باشند. مرد هيچ نميگفت، دستهايش در تاريكي پيرامون ما ديده نميشد، به سر جاده كه رسيد، خواست پياده شود و در تاريكي محو شد. ما در مسير برگشت بوديم. دانههاي برف به شيشه ميزد و باد تندي كه ميوزيد نشان ميداد شب سردي
در پيش داريم...