• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4291 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ بهمن

روز هفدهم

شرمين نادري

آقاي جهانگيري را در يكي از پاساژهاي قديمي دور و بر چهارراه كالج پيدا مي‌كنيم، وقتي از راه رفتن بي‌تمام و كشف و شهود در شهر خسته‌ايم، گرچه خستگي ندارد اين پرسه‌زدن‌ها، ولي هوا خيلي سرد شده و مردم چنان توي دل خودشان رفته‌اند كه خيال مي‌كني مي‌خواهند گلوله برفي شوند و بيفتند توي بخاري و بعد هم آب شوند و توي زمين فرو بروند.

من هم وقتي دارم دماغ يخ‌زده‌ام را با سرآستينم گرم مي‌كنم، مي‌شنوم كه علي عالم‌نژاد مي‌گويد مي‌خواهي يك باغ خط ببيني، كه من مي‌گويم بله و پشت سرش وارد پاساژ قديمي و خاك گرفته مي‌شوم و با چشم خودم باغي در تاريكي مي‌بينم.

باغ آقاي جهانگيري آباد است، سبز است، كوچك است و روي راه‌پله و كنار در مغازه كوچكش از به‌هم پيوستن گلدان‌هاي سبز ساخته‌ شده است.

مغازه كوچك هم در حقيقت كلاس خط است، در را كه باز كني خودش را مي‌بيني كه با عينك نزديك‌بيني روي صورت و خنده مهرباني نشسته و دارد بي‌وقفه خوشنويسي مي‌كند و درس مي‌دهد به شاگرداني كه توي اين سرما براي زنده نگه ‌داشتن هنري قديمي، به خيابان‌هاي تهران زده‌اند.

مي‌گويم ما راه مي‌رفتيم كه به اينجا رسيديم و آقاي جهانگيري مي‌گويد خيلي وقت است كه كم راه مي‌روم و مي‌گويد كه اينجا توي مغازه مي‌نشيند و درس مي‌دهد و حاضر نيست كارش را با هيچ كار پردرآمدي عوض كند و بعد شعرها و خطاطي‌ها و تذهيب‌ها را نشانم مي‌دهد و باز با همان لبخند مي‌گويد من عاشق كارم هستم.

اين عشق را البته مي‌شود توي همان نگاه اول ديد، وقتي از سرپله مي‌پيچي و مي‌رسي به آن گلدان‌هايي كه توي تاريكي زنده مانده‌اند، اين را به علي عالم‌نژاد كه عاشق قدم زدن در تهران قديم است، مي‌گويم و باز براي خودم مي‌زنم به كوچه، باز پاي بي‌قرارم من را مي‌برد به هر طرفي و دانه‌هاي برف مي‌ريزند روي كت و دستكشم و آدم‌ها گلوله شده و سرمازده مي‌گذرند از كنارم و همان وقت من سر بالا مي‌كنم و از توي تاريكي پاساژها و ساختمان‌ها آسمان ابري را مي‌بينم.

يك چيزي توي اين شهر است كه با وجود اين همه سياهي هنوز سرپايش نگه داشته، يك چيزي توي دل آدم‌هاي اين شهر است، توي وجود جهانگيري است، توي خط نوشته‌هاست، توي چشم مردم اين كوچه‌هاست كه من را وامي‌دارد پرسه بزنم، راه بروم، قصه بشنوم، قصه بگويم و مثل خيلي‌هاي ديگر با چنگ و دندان بجنگم براي زنده نگه ‌داشتن روياهاي اين شهر.

پس قدم مي‌گذارم توي خيابان نجات‌الهي و عين ديوانه‌ها روبه تابلوي خيابان مي‌گويم، چقدر قصه شنيدم امروز و خيابان فقط مي‌گويد بيا بيا، اين را به جان خودم راست مي‌گويم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون