كاني اومد، انگورا رو قايم كنين!
اطهر كلانتري
«نسخه سحرآميز» يكي از فيلمهاي سينمايي محبوب كودكي ما بود؛ صبحگاهي پسري در راه مدرسه پا به خانه سوختهاي ميگذارد و با ديدن اجساد سوخته ساكنين خانه، از ترس موهايش ميريزد. پدر نقاشش تابلوهايي ميكشد با عنوان «كچل زيباست» و خواهرش و دوستش «كاني» سعي ميكنند، مايكل را با موقعيت جديدش آشتي بدهند. در خواب، مايكل، پيرمرد و پيرزني كه در خانه سوختند را ميبيند. آنها به او نسخهاي سحرآميز براي رويش دوباره موهايش ميدهند؛ «دو تا تخممرغ گنديده بذا رو سر من...» موهايش رشد ميكند و اينبار رشدش متوقف نميشود. نهايتا به كمك كاني به اين نتيجه ميرسد كه بايد با ترسش روبهرو شود. به خانه سوخته ميرود و وقتي برميگردد، رشد موهايش متوقف شده است... .
اين روزها، خدا ميداند چند هزاربار در موقعيتهايي قرار گرفتم كه با ترس از آن فرار ميكردم. در مقطعي از زندگي، حتي راهم را عوض كردم كه ديگر با آن ترس روبهرو نشوم. اما، امروز فهميدم اشتباه بزرگ فرار از ترسم بود. چه اينكه امروز همان موقعيت دلهرهآور، با تمام اعضاي خانوادهاش بازگشتند. روبهرو شدم و برايم سبكي خيال آورد. غصهدار شدم و فكر كردم اگر همان سالها با آن روبهرو شده بودم، اگر همان سالها به جاي فرار ميايستادم و ميجنگيدم، شايد موقعيتم به مراتب بهتر از امروزم بود. ناراضي نيستم. موقعيت بهتري از دستم رفت اما درس بزرگ به جا ماند؛ مثل تمام جنگجويان خوبي كه ميشناسم؛ مردانه بجنگ يا مردانه بمير. همين.