روز بيست و سوم
شرمين نادري
شهر به طرز غريبي شلوغ است، آدمها مثل گنجشكهاي كوچك تنها به دستههاي بزرگ پرندگان غريبه وارد ميشوند، توي دل گروه ميچرخند و بعد تك و تنها بيرون ميپرند و دوباره برميگردند سمت تنهاييشان.
آدمي كه پرسه ميزند اما تماشاچي خوبي است، نگاه ميكند و ميگذرد، ميشنود و ميگذرد، ميخواند و ميگذرد، درست عين گنجشك سياه كوچكي كه هيچ دوستي ندارد اما همه پرندهها دوستش دارند.
اينها را گمانم بلند گفتهام، در حال قدم زدن كنار حوضهاي آبي باغ موزه هنر كه كسي جوابم را ميدهد، دوستي اگر واقعي باشد گنجشك سياه هم همه آن آدمها را دوست دارد.
اين را كه ميگويد خانم موزهدار، ميايستم و دوستش ميشوم، برايم از شلوغيهاي عيد باغ ميگويد و از آدمهايي كه نميدانند هر عمارتي يك قصه دارد، ميگويد: نگاه كن به اين ماكتها، اينها اثر دست هنرمندند، اما صبح به صبح باغبان آن طرفي با شلنگ و اسكاچ ميشوردشان، آن طرفتر يك نگارخانه است اما آدمها وقت راه رفتن فقط كافه ميبينند و رستوران و خنزرپنزر فروشي و چه ميدانم بستنيها را.
بعد ميگويد: عيد كه ميشود، اينجا نميشود ايستاد، اما آدمها نگاه نميكنند، آدمها فقط رد ميشوند، عكس ميگيرند اما نميبينند، يك چيز اشتباهي در نگاه كردن آدمهاست كه گاهي دلم ميخواهد همهشان گنجشكهاي سياه پرسهزن بودند و اين طوري با دقت توي هر كوچه پسكوچه و راهرويي سرك ميكشيدند.
مي گويم: چه عجيب و بعد ميچرخم دور باغ و از كوچه پس كوچههاي پشت خيابان قديمي فرشته با آن چنارها و جوبهايي كه هنوز آب روان دارد به سمت تجريش ميروم، به سمت كوه، به سمت بازار، به سمت شلوغي و ازدحام آدمهايي كه مثل گنجشكهاي تنها به شلوغي فرار ميكنند، سر و صدا ميكنند، حرف ميزنند اما نميبينند، حيف.