دست دست دست
جمال ميرصادقي
درختهاي سرسبز تناور سر به بالا كشيده بود. صبگاهي روشن سر برآورده بود. خورشيد بر برگها ذرههاي طلا ريخته بود. پرندهها ميخواندند. هوا، شيرين و خوش بود. از دور صداي هلهلهاي نزديك ميشد. دختر بچهها و پسر بچهها از پشت درختها پيش ميآمدند و هلهله ميكردند و درختهاي سرسبز تناور را پشت سر ميگذاشت. خورشيد بالا ميآمد. در خانهها باز ميشد و زنها و مردها و بچههاي محله بيرون ميآمدند. آسمان صاف مانند سرپوشي از بلور بالاي سرشان ميدرخشيد. پيش رويشان مرد به كوچهها ميآمد و ساز ميزد و آواز ميخواند.
« اصغر آمد ... اصغرغلامي آمد. »
فرياد مرد بلند شد.
« اسم من ديگر اصغر نيست ... اسم من ديگراصغر غلامي نيست . »
ساز زد و آواز خواند.
« اسم من مهرداد است... اسم من مهرداد رهسپار است.» به دنبالش راه افتادند .
مرد ساز ميزد .
« بخنديد و شادي كنيد، غمزدگي، مرگزدگي است. »
پنجرهها باز ميشد و سرها بيرون ميآمد. در خانهها باز ميشد. دست ميزدند و با او دم ميگرفتند.
«غم نه، شادي...»
ميخواندند:
«غم نه، شادي، شادي دلافروز.»
مرد ميخواند:
«شب گذرد...»
ميخواندند:
«روز آيد.»
«رستاخيز نزديك.»
«رستاخيز نزديك.»
«شادي كنيد.»
«دست دست دست.»
«شب گذرد.»
« دست دست دست.»
«روز آيد.»
«دست دست دست..»
درختها پرشكوفه و گلها، رنگ به رنگ .آفتاب، تكههاي طلايي بلوري در فضا. شاپركهاي سفيد، آفتاب را به سايهها ميبردند. پرندهها چهچه ميزدند و از شاخهاي به شاخه ديگر ميجستند. عطر گياهها و گلها، جويباري شده در كوچهها . آوازها و خندهها، گلهاي شكفتهاي در خانهها.
«دست دست دست»
اسفندماه هزار و سيصد و نود و هفت