بازيافتن طعم زندگي؛
بازيافتن نوروز
ناصر فكوهي
نوروز فرصتي بينظير است كه به زندگي بازگرديم؛ بدون آنكه براي آن شرطي بگذاريم تا بپذيريمش. زندگي را به قول كامو با همه خوشبختيها و مصيبتهايش يا بايد پذيرفت يا
به كلي كنار گذاشت. اندكي به خود بياييم و ببينيم آخرينباري كه از چيزي به شدت ساده، لذت بردهايم كي بوده است: چيزي مثل راه رفتن در يك خيابان خلوت، يا در يك جاده كوهستاني، يا ميان درختان، يا صحبت كردن درباره حرفهاي پيشپاافتاده با يك دوست، يا خواندن يك كتاب دوستداشتني يا ديدن يك فيلم خاطرهبرانگيز، يا تماشاي عكسهاي دوران كودكي، يا نوشتن چند شعر روي يك كاغذ، يا كشيدن يك سيگار، يا ساكت نشستن روي يك نيمكت پارك و نگاه كردن به بچههايي كه بازي ميكنند: در زندگي ميلياردها چيز و كارهايي هست كه ميتوانند به ما ارزش زندگي كردن را نشان دهند. وجود بدبختيها، سختيها، غمها، بيماريها، گرفتاريها، زشتيها، بيرحميها، هيچ كدام نه عجيبند و نه اجتنابناپذير. اما اينكه خواسته باشيم از همه يا حتي از بخش بزرگي از خوشبختيها برخوردار باشيم، بدون آنكه هيچ يا بخش كمي از بدبختيها را داشته باشيم يا حتي اينكه خواسته باشيم نسبت ميان خوبيها و بديها، ميان خوشيها و ناخوشيها را خودمان تعيين كنيم، هم عجيب است هم غيرممكن و اين بيشتر نوعي غرور بيجا و غيرقابل اجراست كه به دويدن درون كوچهاي بنبست ميماند.
زندگي كردن در سادگي، معناي خوشبختي در ديدگاه اپيكور، فيلسوف يوناني است كه با نام فيلسوف عشق و لذت مشهور شده است. اما اپيكور هرگز لذت را در افراط يا داشتن بيپايان همه چيزها و بهترين و اشرافيترين چيزها نميديد. برعكس او معتقد بود كه اين داشتنها بيشتر با خود نگونبختي دارند تا خوشبختي. به باور او خوشبختي واقعي در آن بود كه هر كسي بتواند براي خودش يك زندگي ساده فراهم كند كه بتواند راهي بيابد كه با اين سادگي سر كند و از آن لذت ببرد. ديدن سنگها، شنيدن صداي باد، يا نوشيدن يك ليوان آب، كارهايي ناممكن نيستند، اما همينها اگر بيمار و درمانده و خسته و از كار افتاده باشيم، به آرزوهايي دستنيافتني تبديل ميشوند. هر كسي اگر اندكي با خود صادق باشد، ميتواند به بخشي از زندگي كه هنوز دراختيار دارد نگاه كند، از آن شاد باشد، با آن طعم حيات را دوباره به دست بياورد، امروز هر كدام از ما ميتوانيم در جهان مجازي با كمترين هزينه هزاران ساعت موسيقي و شعر گوش بدهيم، هزاران صفحه كتاب بخوانيم، زبان بياموزيم و از هر زبان براي خودمان دروازهاي گشوده بسازيم به جهاني تازه، همه ميتوانيم دوستاني در اين سو و آن سوي جهان بيابيم؛ ميتوانيم خوشبختي خود را از ديدن يك عكس، خواندن يك متن، نوشتن و تجربه و خاطرهاي نزديك يا دور با دهها و صدها نفر به اشتراك بگذاريم. طعم زندگي در تقسيم خوشبختيها و نه نگه داشتن آنها براي خود نيز هست.
متاسفانه اكثريت افراد، بهخصوص جوانان كه دهها سال زندگي در پيش چشم خود دارند، چنان با طلبكاري به همه چيز نگاه ميكنند، چنان خيالبافيهاي بيارزشي براي خود ميكنند كه روشن است هرگز به يكي از آن باورهاي سراب مانند نخواهد رسيد سپس دچار افسردگي ميشوند. خوب با خود فكر كنيم: داشتن يك مدرك، حتي بالاترين مدرك، داشتن شهرت، داشتن ثروتي بيكران، داشتن آدمهاي چاپلوسي كه همه طرفمان را بگيرند، داشتن ماشيني لوكس و خانهاي لوكستر در شرايطي كه به جانوري تبديل شده باشيم كه درد و رنج ديگر انسانها و ديگر موجوداتي كه با ما در اين پهنه و در اين جهان زندگي ميكنند هيچ احساسي را در ما ايجاد نميكند واقعا چه ارزشي دارد؟ به كودكان خياباني نگاه كنيم، با يك زندگي كه سراسر مصيبت و بيچارگي و درد و رنج و چشماندازي بسته و غيرقابل تصور از بدبختيهايي است كه يكي بعد از ديگري از راه خواهند رسيد و بعد ببينيم چگونه همين كودكان در بين ماشينهاي لوكس ما بازي ميكنند و ميخندند و به يك لبخند ما راضي هستند و اينكه چطور ما اغلب با ترشرويي آنها را از پاك كردن شيشه بازميداريم و حتي يك لبخند نثارشان نميكنيم. آيا داشتنهاي بسيار با اين فرآيند گريز از انسانيت كه در ما در حال شكلگيري است، باز هم ارزشي دارند؟
دانشجويان بسياري را ميشناسم كه سواد نوشتن دارند، سواد خواندن، گاه زباني خارجي ميدانند و حتي ميتوانند متني را ترجمه كنند، برخيشان عكاسي هم ميدانند، برخي فيلم هم ساختهاند، گروهي از آنها توانايي نوشتن مقاله، كار كردن و مطالعه و پژوهش دارند اما چنان درگير «بدبختي»ها و مصيبتهايي كه خود اعلام ميكنند، هستند كه نميتوانند از هيچ كدام از چيزهايي كه دارند كمترين لذتي ببرند: نفس كشيدن، توانايي به ديدن رنگها و زيباييهاي زندگي، شنيدن آواهاي زيبا و تصاوير تماشايي، احساس محبت اين و آن آدم، تاثيري كه ميتواند محبت آنها بر اين و آن آدم بگذارد و دگرگونشان كند، لبخند يك پيرزن يا پيرمرد ناتوان از راه رفتن وقتي دستش را ميگيري و به آن احترام ميگذاري يا پاي صحبتش در يك پارك مينشيني و بخشي از وقتش را به خاطراتش اختصاص ميدهي. نگاه كردن به بازي كودكان، به بازي فوارههاي آب، به چمنهاي تازه و صبحهاي زود يا شبهاي ديرهنگام، حركت ماشينها، راه رفتن آدمها، مغازهها و آدمهايي كه كنارشان راه ميروند، ديدن شهر در جنب و جوش بيپايانش و حرف زدن با يك فروشنده دورهگرد و پرسيدن از او درباره كسب و كارش؛ نشستن پاي درددل اين و آن و... همه اينها سادگيهايي هستند كه ميتوانند در مجموع و در پيوستن به يكديگر به يك زندگي معنايي ولو كوچك داده و فردي را از نوميدي بيرون بياورند. همه اينها ميتوانند كمك كنند كه ما طعم زندگي را دوباره به دست بياوريم. طعم نوروز را.
استاد دانشگاه تهران
و مدير انسانشناسي و فرهنگ