بوي عيدي، بوي توپ
بوي كاغذ رنگي
سيد محمد بهشتي
طولانيترين شب سال، شبِ عيد است! شبي كه يك ماهي طول ميكشد تا به روز عيد برسد.
شبي برخلاف شبهاي ديگر شلوغ و پرمشغله. شبي مزدحم. شبي پرسودا. شبي كه خفتگان را بيدار ميكند. شبي كه با همه طولاني بودنش نميفهميم چطور گذشت. هيچوقت نفهميديم چطور گذشت. بازارها از روز روزش شلوغتر است. انگار كه خواب ديده باشيم. از آن خوابها كه بو دارد، صدا دارد، رنگ دارد و نوراني است. از آن خوابها كه هرقدر ميدويم به مقصد نميرسيم. ميخواهيم چيزي بخريم ولي پولمان را پيدا نميكنيم. وقتي دست دراز ميكنيم كه چيزيبرداريم، محو ميشود و از هم ميپاشد. از آن خوابهايي كه خودمان نيستيم و ارادهاي نداريم. به بازار رفتهايم؛ بازارش كجاست! نميدانم! عجيب آشناست! چه شد سر از اينجا
در آوردم! قاطي جمعيت ميشويم. هل ميدهند اما ناخوشايند نيست. لگد ميكنند اما درد ندارد. شب است؛ شب عيد. در اين شب ولي همهچيز عجب وضوحي دارد. همهچيز قشنگتر است. ميگويند در خواب اغراق ميشود؛ تشنگي بيشتر، غذا اشتهاانگيزتر، معشوق خواستنيتر. چغالهبادام نوبر روي طبقها بدجور چشمك ميزند. توتفرنگيها قرمز و يكدست. فلفلهاي رنگين سفيد، سبز، نارنجي. سبزي خوردنهايش خوشسليقه دسته شده. بوي سركه ميآيد: ترشي ليته، هفتبيجار، سيرترشي، خيارشور انگار كه مادربزرگ با دستان خودش انداخته. با ديدنشانهم زبان ميلرزد و بزاق ترشح ميشود. آن بالا روي كاشيهاي آبي با نستعليق سفيد نوشته «ذوالفقاري»، «طيبي»، «فروشگاه آقارسول». آن دورتر منارها و گنبدي پيداست؛ درخششاش روي نور را كم كرده. جاي سوزنانداختن نيست. قدمهايي كه آهسته برداشته ميشود، جمعيتي كه در هم فرو ميرود و از هم باز ميشود، نفسي تازه ميكند و دوباره در هم ميرود. صداهايي كه نگرانند به گوش نرسند و بلندتر فرياد ميزنند. يكي بر ويلچر نشسته، راه را برايش باز ميكنند. ديگري بچه در بغل دارد: «ببخشيد، ببخشيد». برميگردند نگاه بچهاش ميكنند و تصدقش ميروند. «خانوم بپا، جلوي راهت پله است با بچه نخوري زمين». چند پله به پايين و فضا باز ميشود بالايش نوشته «ورودي تكيه». سكويي چشم را ميگيرد. در بهشت باز شده و ميوههايش ريخته اينجا. رديف ميوههاي رنگارنگ انگار سهم نظر بايد باشد. به! چه عطري! رديف ادويهها تلنبار شده در گونيهاي جلوي مغازه: گلسرخ، زردچوبه، فلفل قرمزو سياه. سمفوني بوهاي خوش. مردم درِ گوشي پچپچ ميكنند ولي انگار حرف دل ماست و مخاطبش ماييم: «مامان گفت سنجد هم بخريم»، «سنبل بايد توپر باشه و بنفش»، «سمنو فقط سمنوي عمه ليلا». «روسري هم ديگه نميشه خريد». فروشنده تنگهاي بلور و ماهي قرمز از قشنگيهاي پيشخوانش به ذوق آمده، سرخوش از خودش و بساطش سلفي ميگيرد. آجيلفروش كه از فروختن نااميد است، رفتارش مثل جواهرفروشها باوقار شده؛ حنجره پاره نميكند، مشغول تماشا و كيف است. ميداند پستهاش، زمردي است تماشاكردني نه خوردني. هميشه همينطور بوده؛ كشمش عقيق بوده، زرشك ياقوت و بادام الماس. بيخود نيست كه وقتي روي پلو ميريزيم ميشود مرصعپلو. اينجا همهچيز تماشاكردني است، نه خريدني.
اينهمه زيبايي، رنگ، عطر و طعم، در دستگاه گوارش نميرود؛ از مري و معده و روده نميگذرد. سنگينمان نميكند. همه ميشود كيف، ميشود حظّ. ما نميفهميم زمان چطور ميگذرد. كي ديروقت ميشود. هيچوقت نفهميديم.
ما كه همه سال صياد ماهري بوديم، صيد ميشويم. با پاي خودمان به دام ميافتيم. آن وسط يكي گرفتار سبزهاي شده، آن ديگري به دام ماهي قرمزي افتاده. گويي همه جمعيت پرسه ميزنند كه چيزي صيدشان كند. هيچ چيز فروشي نيست، كسي هم قصد خريد ندارد، پولي هم ردوبدل نميشود. فروشنده و خريدار جابهجا شدهاند؛ فروشنده سنبل ميدهد و ذوق ميخرد. ما در خوابيم و هميشه «نفهميديم كي عيد شد»، «نفهميدم اين همه پول چطوري خرج شد»، «نفهميدم چي شد سر از تجريش درآورديم». در اين بفهمي نفهميها چيزهايي است كه رد و بدل ميشود. بسيار دويدهايم، بسيار خريدهايم، بسيار حسابكتاب كردهايم، بسيار جاهايي با اراده رفتهايم ولي آخرش كه جمع ميزنيم سهم ما از زندگي آن لحظههايي است كه نفهميديم چطور گذشت، پولي كه نفهميديم چطور خرج شد، جاهايي كه نفهميديم چطور رفتيم.
شب است. شب كه ميشود آن من سوداگر، فرصتطلب، برتريجوي و مغرور ما به خواب ميرود. آن من هميشه گرسنه، هميشه خسته. من ديگري ابراز وجود ميكند. شب عيد وقت خوابيدن «خود» و بيدار شدن «بيخودي» است. بيخودياي سراسر شور، جنون، مستي. بيخودياي كه يادش ميرود قيمت هر چيز چقدر است؛ گران است؟! يا ارزان است!. يادش ميرود كه چقدر ديگران ممكن است به حقوقش تعدي كنند. بيخودياي كه وقتي به بيان ميآيد ما از خودمان شگفتزده ميشويم. چقدر آشناست و چقدر غريب. ما خودمان را در اين خواب ملاقات ميكنيم. آن خود دوستداشتنيمان را. اين خواب مشترك همه ما ايرانيان است در شبِ طولاني عيد.
شب است؛ شب عيد.