تغافل است ز عالم، لباس عافيت من
ناديا فغاني جديدي
دانشجوي سال هفتم بودم و روز چهارم پنجمي بود كه بخش روانپزشكي را شروع كرده بوديم. صبح قرار بود با رزيدنت روانپزشكي، يعني پزشكي كه دوره عمومياش را تمام كرده و حالا دارد دوره تخصص را ميگذراند، بيماران بخش را ويزيت كنيم. تصورتان از بخش روانپزشكي چه شبيه تيمارستانهاي قرون وسطايي باشد و چه شبيه بخشهاي سفيد و بيروح و مدرني كه توي فيلمها نشان ميدهند و چراغ مهتابي روي سقفشان الكي نورش كم و زياد ميشود، تصور درستي نيست. بيمارستان ما يك چيزي بين اين دو بود و آن روز به خاطر اينكه بيماري كه قرار بود ويزيتش كنيم تازه يك مقدار حالش بهتر شده بود و ما ميخواستيم كمي به او اطمينان بدهيم كه ويزيتمان بيشتر يك گپ دوستانه است و نه ويزيت پزشكي. قرارش با ما توي اتاق غذاخوري بود. اتاقي با چهار تا صندلي آهني قراضه و يك ميز قراضهتر كه پايههايش لق ميزد و روميزي پلاستيكي لچري رويش قرار داشت كه خردههاي نان باقيمانده از وعده صبحانه هنوز از رويش جمع نشده بودند.
آقاي «ميم» وارد اتاق كه شد سلامي كرد و روي يكي از صندليها نشست. لبخند كمرنگ خجالتزده روي لبهايش بيشتر از همه چيز توجهم را جلب كرد. حدودا 50 ساله بود، ميانقامه، ميانهاندام و با لباسهاي فرم بيمارستان.
خانم دكتر (همان رزيدنتمان) قبلش برايمان توضيح داده بود كه آقاي «ميم» يك دوره حاد سايكوز را از سر گذرانده و حالا به لطف داروها اوضاعش خيلي بهتر شده و اگر همينطور پيش برود احتمالا چند هفته ديگر ميشود از بيمارستان مرخصش كرد. سايكوز همان حالتي است كه احتمالا به عنوان توهم شناخته ميشود. تعريف علمياش اين است كه مريض ارتباطش را با واقعيت از دست ميدهد و اصلا كليد ماجرا همين است. خانم دكتر شروع كرد به سوال پرسيدن از آقاي «ميم» درباره توهمهايي كه قبلا داشت. ميخواست ببيند داروها چقدر توانستهاند روي آنها اثر بگذارند. آقاي «ميم» يك نجار ساده بود. عمري كار كرده بود و هميشهخدا هشتش گرو نهش بود. زن و بچه داشت و توي يك خانه اجارهاي مينشست و همه آرزويش اين بود كه روزي آنقدر پولدار بشود كه بتواند برود سفر و دنيا را ببيند. كلا آدم بيدردسري بود تا اينكه يك روز كه رفته بود خانه شروع كرده بود براي زنش از سفري كه همان روز صبح رفته بود تعريف كردن. گفته بود كه آن روز صبح رفته ترمينال جنوب، يك بليت اتوبوس خريده و رفته امريكا-جاجرودِ امريكا. چند روز بعدش هم به همين سياق به رودهنِ ژاپن سفر كرده بود و زنش ديگر فهميده بود كه اوضاع عادي نيست و آقاي «ميم» را آورده بود بيمارستان رواني. آقاي «ميم» چند وقتي ميشد كه بستري بود و تحت درمانهاي مختلف قرار داشت و آن روز قرار بود ما يك ارزيابي كلي از وضعيتش داشته باشيم تا ببينيم آيا ميشود مرخصش كرد يا نه. بعد از جابهجا شدن روي صندلي و بعد از كمي حال و احوال، آقاي «ميم» در جواب خانم دكتر كه ازش پرسيد آيا هنوز هم فكر ميكند كه به امريكا و ژاپن سفر كرده يا نه، تا بناگوش قرمز شد و با لبخندي صدبرابر حجبآلودتر از قبل گفت: چرت و پرت ميگفتم خانم دكتر، امريكا كه جاجرود نداره. داروها اثر كرده بودند. كارخانه رويابافي تعطيل شده بود و ما موفق شده بوديم آقاي «ميم» را دوباره به يك آدم عادي تبديل كنيم كه بتواند صبحها برود كارگاه، نجارياش را بكند و شبها با روياي سفر، سر به بالين بگذارد.