• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4374 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲ خرداد

روزي سي‌ام

شرمين نا دري

توي كوچه، پس‌كوچه‌هاي محله اسحاق بيگ شيراز، وقتي دارم بي‌وقفه راه مي‌روم و به پنجره‌هاي خانه‌هاي نيمه‌ويران سرك مي‌كشم، دوست نويسنده‌اي را مي‌بينم كه سرش را از در خانه بوم‌گردي قشنگي بيرون آورده و با خنده از من مي‌پرسد: از دلتنگي خلاص نشدي بي‌قرار جان؟

مي‌خندم و مي‌گويم: چطور مگر كه باز مي‌گويد: خيال مي‌كردم شايد اين راه رفتن‌ها از سر دلتنگي عشقي رفته باشد يا چه مي‌دانم درد و مرض شفانيافتني و غريبي كه رهايت نمي‌كند.

مي‌گويم: البته دلتنگي هم هست اما دلتنگي براي بهاري كه دارد تمام مي‌شود يا روزهايي كه دلم نمي‌خواهد به نشستن و نديدن بگذرانم.

اين را كه مي‌گويم، باز مي‌زنم به كوچه‌، پس‌كوچه‌هاي شهر، همان شيرازي كه هرچند امسال به خاطر آن سيل و تگرگي كه مي‌داني، بوي بهارنارنج ندارد اما ابري است و خنك و قشنگ و توي ديوارهاي خاكي خانه‌هاي قديمي‌اش، دسته‌دسته شقايق‌هاي سرخ روييده است.

اين را هم وقت راه رفتن به دوستم مي‌گويم و بعد باهم به كوچه‌اي در خياباني هفت پيچ مي‌پيچيم و آن وقت دوستم بي‌هوا دست دراز مي‌كند و دري كهنه اما تازه رنگ‌شده را مي‌زند و مي‌گويد: حالا كه حسابي راه رفتي بگذار يك آدمي از آدم‌هاي اين شهر را هم نشانت بدهم.

مي‌گويم: ولي هنوز دلم مي‌خواهد پرسه بزنم و دوستم فقط جواب مي‌دهد: هيس و پشت در قديمي صدا مي‌زند كه عادل جان يزدي، بيدار شو كه مهمان‌ داري.

آن وقت صداي پايي روي سنگفرش‌هاي حياط مي‌آيد و در آن خانه قديمي به سختي و با قژقژ و تق تق باز مي‌شود و ما يكي از قديمي‌ترين و قشنگ‌ترين خانه‌هاي كوچك شيراز را مي‌بينيم كه از سر تا پا با نقاشي و مجسمه و طراحي‌هاي غريب تزيين شده و يك‌جوري مثل موزه‌اي مدرن، وسط محله كهنه و خاكي جا خوش كرده و مي‌درخشد.

بعد پاي بي‌قرارم راهم مي‌برد دورتا دور حياط و نقاشي‌ها را نگاه مي‌كنم و عادل يزدي كه از خواب روزه‌داري بيدار شده به اين دويدنم مي‌خندد و مي‌گويد كه مي‌داند كه توان نشستن ندارم.

مي‌گويم: ولي توي چنين خانه‌اي آدم مي‌تواند روزها و هفته‌ها بنشيند و از پنجره‌هاي ارسي نگاه كند به حياط كوچك و اين همه نقاشي ببيند، راستي بازديد عمومي داري عادل خان؟

كه عادل يزدي جواب مي‌دهد آدم‌هايي كه براي ديدن نقاشي‌هاي من به اين محله دور مي‌آيند همه خاصند، همه عجيبند عين خود شيراز و بعد با خنده در را باز مي‌كند كه مثل پرنده‌اي كوچك و رها بزنم به كوچه و توي پيچ پيچ اسحاق بيگ و گود عربان اينقدر راه بروم كه زمان از دستم در برود و يادم برود بايد براي ستون پنجشنبه يك قصه‌اي بنويسم از اين راه رفتن بي‌تمام و پاي بي‌قرار ناآرامي كه دلش مي‌خواهد بهار تمام نشود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون