شيمي درماني
فاطمه باباخاني
از سر كلاس با عجله بيرون زدم تا خودم را به دوستي برسانم كه قرار بود داروهاي شيميدرمانياش را براي چندمين بار دريافت كند. چند دقيقهاي دير جلوي در بيمارستان رسيدم. همراهم چند روز پيش پايش پيچ خورده و مثل يك بادكنك ورم كرده بود، در اولين قدم بايد ويلچر ميگرفتم تا به قسمت مربوطه برسيم. داخل كانكس را انگار جارو كرده بودند، هيچ ويلچري پيدا نميشد و همراهم آنقدر كلافه و خسته بود كه نميخواست معطل ويلچري كه معلوم نبود كي برسد، شود. آرام آرام به سمت ساختمان راه افتاديم، كيسه نايلون داروها را كه از دستش گرفتم تازه متوجه سنگيني آن شدم. گاه خودم را كنار ميكشيدم تا مريضي يا همراهي رد شود و باز در همان باريكه راه ميرفتيم؛ در حالي كه فقط دستش روي شانهام بود. اولين مقصدمان گرفتن تاييديه از بخش براي تزريق بود اما با توجه به اين ورم پا بايد دكتر اجازه را صادر ميكرد، در حالي كه همراهم در حال چانهزني با مسوول بخش بود، پيرمردي هم از راه رسيد، او هم جلسه شيميدرماني داشت و آمده بود به كارهايش سر بزند. از خستگي همراهم بود يا هر چيز ديگري كه به شانه پيرمرد زدم و گفتم پدر جان نوبت ماست! نگاه خستهاش تو صورتم خورد.
مسوول پذيرش گفت طبقه پايين از دكتر مجوز دريافت دارو را براي همراهم بگيرم. آنجا ولوله بود، همراهان خسته و درمانده منتظر تا دكتر بيايد و روي دفترچههايشان مهر بزند. منشي دكتر كلافه از پرسشهاي بيشمار و بيماران كلافه از انتظار. يكي تلاش ميكرد دور از چشم منشي خودش را داخل اتاق بيندازد و امضا را بگيرد. با ورود دكتر همگي به صف شده بودند. لحظهاي برخوردي تند از سوي دكتر اتفاق افتاد، زن كه مخاطب گفتههايش بود تنها نگاه شماتت بار نثار دكتر ميكرد، نميشد فهميد در اين شرايط برزخ، زن مستاصل مقصر بود يا دكتر خسته!
نوبتم كه رسيد پوشه صورتي را گرفت، نام همراهم را كه گفتم سريع مهر زد و تاييديه را صادر كرد. نوبت گرفتن ملحفه و آنژيوكت بود، مسوول داروخانه همراهم را كه بارها به تنهايي براي شيمي درماني آمده بود ميشناخت، نگاهي كرد و گفت دخترش هستي، سرم را به نشانه نفي تكان دادم و گفتم دوستيم! خندهاي كرد و ثانيهاي بعد وسايل دستم بود تا به سالن تزريق برسيم.
آزمايش خون را كم داشتيم، همراهم ميدانست كه بدون اين آزمايش امكان تزريق ندارد و دل به دريا زده بود، شايد كه پزشك داروساز اجازه دهد. آنجا بود كه فهميدم هر كسي پرستاري مشخص ميكند و همان پرستار كه مورد تاييد بيمار است، كارهايش را تا پايان تزريق انجام ميدهد. نيم ساعتي بيشتر طول نكشيد تا جواب آزمايش خون آمد و مراحل تزريق شروع شد. پرستار شوخي ميكرد و ميخنديد و به همراهم ميگفت چند تا از اين دوستها دارد و ما همينجور ميشمرديم و ميخنديديم.
پيرمرد در سالن كناري دراز كشيده بود، ساعتي بعد سراغش رفتم، گفت اشتباهي در گرفتن دارو رخ داده و قرار است مراحل كار بار ديگر انجام شود. طبقه پايين رفته و ويلچر گرفته بودم، در راه برگشت بوديم و پيرمرد همچنان تنها روي تخت دراز كشيده بود. از بيمارستان برميگشتيم، پرستارها و دكترهاي بيمارستان امام خميني همانجا ميماندند تا به كار بقيه رسيدگي كنند و پيرمرد كه در تنهايي روي تخت منتظر روزنهاي از اميد مانده بود.