وزير نيك محضر
سيدعلي ميرفتاح
دو، سه روز پيش سالگرد درگذشت دكتر حسن حبيبي بود، رحمهالله عليه. همه انقلابيون درجه اولي كه در ادوار مختلف انقلاب شهيد شدند يا بر اثر مريضي و پيري به رحمت خدا رفتند، منحصر به فرد بودند و كسي نتوانست جاي خاليشان را پر كند. بعد از 40 سال نهتنها جاي خالي مطهري كماكان حس ميشود بلكه همواره جاي خالي بهشتي و باهنر و هاشميرفسنجاني نيز به هيچ رو پر نشده است. علما كه ميمردند روي اعلاميهشان مينوشتند، منبريها هم تاكيد ميكردند كه «اذا مات العالم ثلم فيالاسلام ثلمه لايسدها شيء». مرگ هر عالمي شكافي يا رخنهاي ايجاد ميكند كه چيزي نميتواند پرش كند. معني اين روايت را ما به تجربه و به عمق جان در تاريخ انقلاب درك كردهايم. از جمله ثلمههايي كه به اسلام و به جامعه ايران در سالهاي اخير رسيد مرگ حسن حبيبي بود. او ويژگيهايي داشت كه كم پيش ميآيد در وجود يكي به اين حد از كمال جمع شود. او حقيقتا دانشمند بود و تدريسش در سوربون و مجالستش با گورويچ و آثار علمي كه از خود به يادگار گذاشته و حتي روشش و منشش گواهي ميدهند كه او يك جامعهشناس فهيم و متفكر دردآشنا بوده است. ضمن اينكه او علاوه بر تسلطي كه به جامعهشناسي داشت، عميقا مسلمان بود و هيچگاه بر باورهاي دينياش خدشهاي ايجاد نشد. دينداري او البته كه از جنس عوامانه نبود. او محقق بود و ايمانش را از پس سالها مجاهدت و تحقيق و مطالعه به دست آورده بود، براي همين آن را همچون گوهري يكدانه و ارزشمند تا آخرين روز زندگياش حفظ كرد و نگذاشت توفان حوادث از كفش بربايد. حبيبي اما اهل مبارزه هم بود. او با ديكتاتوري و ظلم مبارزه كرد و با صبر و حوصله، سختيها و شدائد زندگي انقلابي را بر خود و خانوادهاش هموار كرد. از خصوصيات بارز مرحوم حبيبي ايراندوستياش بود. براي اينكه ايران را دوست داشته باشيد لازمهاش آن است كه آن را بشناسيد و از اين حيث حبيبي حقيقتا ايران را چه ايران تاريخي را، چه ايران مفهومي را و چه ايران انضمامي را ميشناخت و بر تاريخ و جغرافيايش مسلط بود. اتفاقا يكي از خصوصياتي كه حبيبي را از همقطارانش جدا ميكرد همين ايرانشناسي و ايراندوستياش بود. ايراندوستياي كه او را در زمره وزراي نيكمحضر درآورده بود و...
او را به بزرگاني چون بزرگمهر حكيم مرتبط كرده بود. او آخرين بازمانده از طايفه وزراي نيكمحضر بود كه در ادوار مختلف براي اين سرزمين دل ميسوزاندند، در تلطيف فضاي سياسي و اجتماعي ميكوشيدند و همواره بين مردم و «قدرت» نقش ميانجيگري، بهتر بگويم نقش مترجمي ايفا ميكردند. به تعبير مولانا «صاحب سري حكيمي صد زبان/گر بدي آنجا بدادي صلحشان.» باور كنيد چيزي كه امروز كم داريم حضور همين وزراي نيكمحضر است در بدنه قدرت كه حرف مردم را براي بالادستيها ترجمه كنند و حرف قدرتمندان را براي مردم قابل پذيرش كنند. علاوه بر اينها دكتر حبيبي خصوصيت ديگري داشت كه باعث ميشد از همردههايش بالاتر بايستد و براي جامعه ايراني مفيدتر و ارزشمندتر باشد. حبيبي و بنيصدر و قطبزاده را در ابتداي انقلاب گروهي ميدانستند كه با هم قرابت دارند و فكري و عقيدتي نزديك به همند و سوداهاي مشترك در سر دارند. اما خيلي زود معلوم شد كه اين سه نفر ربط چنداني به هم ندارند و اگر چه دست تقدير در يك گروهشان قرار داده اما هر كدام بيش از آنچه به چشم ميآيد از ديگري متفاوت است. بنيصدر بيش از هرچيزي گرفتار كيش شخصيت بود. حتي در مصاحبههاي ساده و معمولي هم نميتوانست خودشيفتگياش را پنهان كند. قطبزاده، هم سطحي بود و هم بيش از حد عملياتي. بيشتر دنبال دعوا ميگشت و خودنمايي. در اين ميان اما حبيبي آرامشي داشت كه متاسفانه انقلابيهاي دوآتشه در آن ايام قادر به دركش نبودند، قيمتش را هم نميدانستند. آرامش حبيبي نشانه تقواي او بود كه در برهههاي حساس هر حرفي را نزند، هر كاري را نكند، هرجايي نرود و... از من بپرسيد ميگويم همين تقوا بود كه عامل رستگاري او شد و او را از افتادن به ورطه خودبنيادي نجات داد. مهمترين قدرت تقوا، بازدارندگي اوست و حبيبي از اين حيث در زمره قدرتمندان روزگار بود. اين را شايد من در ايام جواني كه طبعم تند بود و مزاجم آتشين نميفهميدم و حمل بر سازشكاري حبيبي ميكردم. اعتراف ميكنم كه تصورم از او اين بود كه توصيه عرفي را نصبالعين خويش قرار داده با نيك و بد چنان خو كند كه «مسلمانش به زمزم شويد و هندو بسوزاند». اما امروز كه خودم پا در سراشيبي عمر گذاشتهام ميفهمم كه او به قدرت و قوت تقوا بوده كه ميتوانسته سكوت كند، از حقش بگذرد، و در شدائد و مصايب صبر پيشه كند.
حالا كه مجالش دست داده، بگذاريد دو ويژگي ديگر از دكتر حبيبي را - ويژگيهايي كه به عقل ناقصم مهم و سرنوشتساز ميرسد- باز بگويم. يكي تعلق او به خانواده و ديگري آزادمنشي. اين خيلي مهم است كه شما در چه خانوادهاي بار بياييد و چطور و تحت تربيت چه پدر و مادري بالنده شويد. خانواده آنقدر مهم است كه من ميتوانم حكم كنم «اگر كسي به پدرش علاقه نداشته باشد محال است بتواند وطنش را دوست داشته باشد.» حب وطن مهري است كه از رابطه عاطفي پدري - فرزندي سرريز ميشود. حبيبي متعلق به خانواده مسلمان و پاكآييني بود كه انساندوستي، پاكدامني، مدارا و مهرباني را به بهترين وجه به فرزند خود آموخته بودند. او اين چيزها را نه در فرانسه و نه در سنين بالا و نه حتي در جبهه ملي سوم، كه در كودكي و در محله قديمي تهران و در زير سايه پرمهر پدر و مادرش آموخته بود. ويژگي ديگر حبيبي كه با ذكرش سخنم را پايان ميدهم آزادگي او بود. او حقيقتا مصداق اين عبارت خواجه بود كه «ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است». خودش در ابتداي انقلاب در مصاحبهاي ميگويد كه به دخترش «مالكيت» را ياد نداده تا مبادا حس مالكيت باعث شود فرزندش آزاده بار نيايد و آزادمنشانه در جهان حاضر نشود. اين كار سخت است. مخصوصا در اين دنياي عجيب و غريب با مناسبات پيچيده نميشود به كلي چشم از مالكيت پوشيد. حبيبي هم بنا بر تجربه اعتراف ميكند كه بعدها در يك حدي سعي ميكند به بچه بفهماند كه يك چيزهايي را ميشود، چيزهايي را هم نميشود تصاحب كرد. معالوصف از دغدغههاي ذهني حبيبي ميفهميم كه او به معني حقيقي كلمه آزاده است و قدر آزادگي را ميداند. اينها را كه گفتم، شايد حالا بهتر منظورم را ملتفت شويد و جاي خالي حبيبي را عميقتر درك كنيد. به خصوص حالا كه در روزگار ناسازگار ما سياست مثل خيلي چيزهاي ديگر زير دست و پاي عوام افتاده و تبديل به كالاي ارزاني شده كه همه به راحتي، گاهي در كمال بيآزرمي دربارهاش حرف ميزنند و هر آنكه جز خود را قضاوت ميكنند و آسوده از هفت دولت براي اين و آن حكم صادر ميكنند و... جاي خالي حبيبي بيشتر حس ميشود. اتفاقا حالا كه سياست كوچه و بازاري شده بهتر ميشود براي نبودن حبيبي دريغ گفت و حسرت خورد. خدايش بيامرزد.